اطلاعات “حکمت و معرفت شماره 59- زهره همت – دكتر كاكايي سال ها است كه در دانشگاه شيراز به عنوان مدرس در رشته مورد علاقه خود يعني فلسفه و عرفان مشغول به فعاليت است و به علاوه در خارج از كشور نيز در دانشگاه كاروليناي شمالي آمريكا درس كلام و تفسير قرآن و در دانشگاه جاكارتا درس فلسفه و عرفان اسلامي خود را داير نموده است. من در فضايي مملو از كتاب به خدمتشان رسيدم و نظرشان را راجع به عرفان محبت و عرفان معرفت كه به نظر ميرسيد در روزهاي اخير فكر ايشان را بيش از هر موضوع ديگري به خود مشغول كرده است، جويا شدم.
جناب استاد به عنوان اولين سؤال ميتوانم خواهش كنم كه مراد خودتان را از دو قيد محبت و معرفت در عرفان ذكر كنيد و بفرماييد اين دو واژه نزد حضرتعالي چه معنايي دارند؟
بسمالله الرحمن الرحيم. اينكه غايت عرفان وصال خدا است، جاي بحثي ندارد و عرفاي متدين بهخصوص عرفايي كه در اديان ابراهيمي نشو و نما پيدا كردهاند، غايت عرفان را وصال خدا ميدانند. منتهي عرفاي مختلف طريق رسيدن به وصال خدا و درگاه ربوبي را متفاوت دانستهاند. برخي راه مخافت را پيشنهاد كردند، بعضي راه معرفت را دنبال كردند و بعضي راه محبت را پيش گرفتند. راه مخافت بيشتر بر جلال خداوند تأكيد دارد كه با توجه به جلال خدا ما در درگاه ربوبي احساس كوچكي و حقارت داشته باشيم و اين كه در برابر او هيچ باشيم و اين يك نوع فنا در برابر خداوند تعالي است يعني خود را نديدن از فرط كوچكي و به خاطر خوف. البته اين خوف و خود را نديدن معناي منفي ندارد مثل قرآن كه فرمود: «اما من خاف مقام ربه» عرفا به خاطر خوفي كه از مقام رب دارند احساس كرنش و كوچكي ميكنند و در برابر جلال خداوندي خاضعاند و اين راه، راه مخافت است. اما راه معرفت و راه محبت نسبت به راه مخافت بيشتر در ميان عرفا مطرح است. عرفاي ما بيشتر يا راه معرفت را طي كردند يا راه محبت را. البته از همين ابتداي بحث بيان ميكنم كه مراد از عرفان محبت، همان عرفان عشق است. معروف است كه راه معرفت ديني اينكه خود را بشناسيم و از راه خودشناسي به شناخت جلال و جلال خداوند برسيم. در ميان متفكران اسلامي ابن عربي رهرو راه معرفت است چنانكه اكهارت در ميان عرفاي مسيحي تابع راه معرفت است. اما راه محبت يعني با عشق به جمال ربوبي برسيم و خداوند را در برابر خودمان طوري ببينيم كه ميتوان از آن تعبير به عاشق و معشوق كرد. در عرفان اسلامي مولانا معروف به كسي است كه راهش راه محبت و عشق است. در ميان عرفاي مسيحي نيز قديس برنارد يا قديسه ترزا آويلايي از راه عشق در آرزوي رسيدن به وصال الهياند. براي مشخص كردن و متمايز كردن اين دو راه معرفت و محبت وجوه متعددي را مطرح كردند. بعضي گفتند كه راه معرفت بيشتر بر جلال خدا تأكيد دارد و راه محبت بيشتر بر جمال خداوند پافشاري ميكند. در راه معرفت بحث از يك نوع شناخت است و در راه محبت، بحث از اراده است يعني در راه معرفت بحث از قواي ادراكي و در راه محبت، بحث از قواي تحريكي انسان است. در راه معرفت رابطه ما با خدا ميتواند رابطه مقيد و مطلق يا رابطه من ـ او يا من ـ آن باشد به نحوي كه خدا از هيچ نوع تشخصي برخوردار نباشد، چنانكه در عرفانهاي بودايي يا هندويي چنين رابطهاي متصور است. در اين دو نوع عرفان ما خدا را به شكل مطلق و به صورت نامتشخص مييابيم و ميبينيم كه او داراي وجود مطلق است. در اين دو نوع عرفان از خدا به شكل غيرشخصي و غيرانسانوار تصور داريم. اما در راه محبت و معرفت ارتباط ما با خدايي است كه انسانوار دانسته ميشود، داراي تشخص است و رابطه ما با او رابطه شخصي و من ـ تو است، نه رابطه من ـ آن و يا من ـ او. اين تفاوتها را براي تفاوت ميان عرفان معرفت و محبت ذكر كردهاند. اما چيزي كه به نظر من ميرسد و نتيجه تحقيق نيز همين امر را نشان ميدهد اين است كه ما بهخصوص در ميان اديان ابراهيمي، عارفي نداريم كه به كلي از محبت و معرفت خالي باشد، يعني محبتي صرف يا معرفتي محض باشد. اين دو از هم تفكيكناپذيرند. ما نميتوانيم راه محبت بدون معرفت داشته باشيم. ما نميتوانيم عاشق چيزي باشيم كه آن را نميشناسيم و بدون شناخت نميتوانيم به آن محبت بورزيم، بايد شناختي وجود داشته باشد تا به دنبال آن محبت و عشق پيدا شود و بالعكس اگر كسي خدا را كماهو حقه، آنچنان كه شايسته است بشناسد و به او معرفت پيدا كند با توجه به آنكه او جميل عليالطلاق و جميل مطلق است، نميتواند خدا را دوست نداشته باشد. يعني در پي اين معرفت حقاً محبت پيدا ميشود. معرفت از جمال مطلق يا جميل عليالطلاق باعث پيدا شدن عشق در عارف ميشود. به طور كلي در بحث عشق غيرخدا نيز اين وضعيت صادق است. اگر كسي معرفت نداشته باشد عاشق نميشود و اگر كسي عاشق شده است حتماً معرفت داشته است. عشق دقيق به معناي خاص خود عشق و محبت را عرض ميكنم كه به تعبير جناب شيخ بهائي كه زيبا ميگويد:
كل من لم يعشق الوجه الحسن قرّب الجل اليه و الرسن
كه خود او اين بيت را به اين شكل ترجمه ميكند:
يعني آنكس را نباشد عشق يار بهر او پالان و افساري بيار
يعني عشق نداشتن كسي نشاندهندة اين مسأله است كه او از معرفت و شناختي برخوردار نيست. به هر حال اين دو از هم تفكيكناپذيرند. گيرم در بعضي عرفا يكي از اين وجوه پررنگتر ميشود. چنانچه در ابن عربي يا مولانا. اين بحث محبت و معرفت است كه من آن را به شكل خلاصه مطرح كردم. جناب استاد شاخصة تمايز اين دو طريق عرفاني از هم چه چيزي است؟
در بحث تفاوت اين دو در راه معرفت شايد كساني كه طريق معرفت را طي ميكنند بيشتر دم از وحدت وجود ميزنند و كساني كه راه محبت را ميپيمايند از وحدت شهود سخن ميگويند. لذا وحدت وجود و وحدت شهود به همين دو راه برميگردد و اين كه آيا ما از بحث معرفت سخن ميگوييم و شناختي كه همه اوست و به معناي واقعي ليس فيالدار غيرهُ ديّار، و اين كه در هستي وجودي غيرحق نيست و يا اگر بحث، بحث عشق باشد عاشق غيرمعشوق در هستي نميبيند و به تعبيري مثل تعبير باباطاهر:
به دريا بنگرم دريا تو بينم به صحرا بنگرم، صحرا تو بينم
به هر سو بنگرم كوه و درودشت نشان از قامت رعنا تو بينم
يعني در همه جا يار را ميبينيد و يار يك دم از چشم او بيرون نميشود و هميشه معشوق در چشم او حضور دارد. اين بحث تفاوت وحدت وجود و وحدت شهود است ويا به تعبير ديگري ما گاه از وحدت آفاقي دم ميزنيم، يعني در آفاق و در هستي غير از يك وجود هيچ نيست و عارف ممكن است اين مسأله را با تجربه عرفاني حس كرده باشد، ولي در نهايت در عرفان نظري در پي اثبات اين مسأله است كه وجود منحصر است در خداوند تعالي و اين وحدت وجود است. اما آنجايي كه پاي عشق در ميان است بحث وحدت انفسي است يعني اينكه عاشق خودش را با معشوق يگانه ميپندارد و بين خودش و معشوق تفاوتي نميبيند.
من كيام ليلي و ليلي كيست؟ من ما دو يك روحيم اندر دو بدن
يعني عاشق با معشوق يك نوع وحدت و اتحاد حس ميكند و در درون جان خود معشوق را مييابد و اين يگانگي با معشوق وحدت انفسي است. اما اين كه در دار هستي غير از وجود خدا، كه وجود انحصاري است، وجود ديگري در كار نيست، وحدت آفاقي است لذا معرفت ممكن است بيشتر با معرفت آفاقي سروكار داشته باشد و محبت با وحدت انفسي. البته همانطور كه عرض كردم پررنگ شدنش مراد من است. بعضي اوقات اين وحدت انفسي كه معشوق در جان عاشق نشسته است باعث وحدت شهود ميشود. يعني غير از اينكه خودش را هيچ نميبيند در هر جاي هستي هم كه بنگرد او را ميبيند و نشان از او ميبيند و نشان ديگري غير از او نميبيند و عشق او را به نحوي كر و كور ميكند. البته اين كري و كوري مثبت است، كه در الهيات سلبي غير او را نديدن و چيزي غير او را نشنيدن مثبت است. چنين شخصي جز صداي معشوق صداي شخصي را نميشنود و جز معشوق در هستي نميبيند و البته اين مسأله غير از بحث فلسفي وحدت وجود است كه در هستي غير از يك وجود در كار نيست.
از يكي از بزرگان اهل معرفت شنيدم كه امام حسن مجتبي روزي مجنون را ديد كه در بيابان ميگشت. امام او را به شهر بردند. بين راه، براي اينكه از فرصت استفاده شود، امام باب سخن را باز كردند و بحثهاي سياسي را پيش كشيدند و درباره اختلاف اميرالمؤمنين و معاويه و بحث حكميت و … صحبت ميكردند و مرتب پاي مجنون را ميفشردند تا خوابش نبرد. در نزديكيهاي شهر امام حسن مجتبي(ع) از او سؤال كردند به نظر تو حق با علي است يا حق با معاويه است؟ مجنون جواب داد: حق با ليلي است! يعني او به غير از ليلي نه ميديد و نه ميشنيد. اين داستان سمبل كسي است كه عاشق شده و اهل محبت است و در دار هستي غير از يك معشوق هيچ نميبيند و هيچ نميشنود و اين تفاوت ديگر راه محبت و راه معرفت است. البته در راه محبت و راه معرفت در نهايت، كه در همه عرفانها هم به شكلي مطرح است، غايت عرفان فناي مخلوق و بقاي خالق و فناي عبد و بقاي رب است. چه در راه معرفت و چه در راه محبت عارف به فنا ميرسد. در عرفانهاي ديگر هم نيروانه يا نيروانا به معناي فنا باشد. روبروييم اين فانيشدن در راه معرفت و محبت به چه معنا است كه عارف فاني با اصطلاحات ديگر كه ميشود، فناي في ا… و بقاي با…؟! فنا چيست؟ معمولاً تصور خيلي روشني بين دانشجويان اين رشتهها و بخصوص مردم عادي از فنا وجود ندارد. در فنا چه اتفاقي ميافتد و چطور ميشود كه فرد نيست ميشود؟
اگر بخواهيم فنا را در دو راه معرفت و محبت باز كنيم، در راه معرفت، فنا، فناي يك نوع معرفت است و در راه محبت، فنا، فناي يك نوع اراده است. يعني فنا چيز غريبي نيست و با ذكر مثال ميتوان صحبت كرد كه يك نوع معرفت از بين ميرود، يا در راه محبت يك نوع خواست و اراده از بين ميرود و خواست و اراده ديگري جاي او مينشيند. ابن عربي تعبير زيبايي براي فنا دارد كه ميفرمايد اگر در راه معرفت فردي واقعاً محمد باشد، فرزند فلان و با يكسري خصوصيات خاص. اما ايشان الآن دچار پندار توهم، خيال يا اليناسيون شده باشد و خيال كند كه محمود است و خود را يك شخصيت ديگر و با خصوصيات ديگري تعريف كند و اگر از او بپرسيد كه كيستي ميگويد من محمودم ولي واقعاً محمد است. اين فرد اگر بخواهد محمد را بشناسد، چه اتفاقي بايد بيفتد؟ اگر اين فرد فهميد محمد است سؤال اين است كسي كه فهميده، محمد است كيست؟ محمود است يا محمد؟ در اين جا آيا محمد، محمد را ميشناسد يا محمود، محمد را ميشناسد؟
در اين جا محمد است كه محمد را ميشناسد، در اين جا ديگر محمودي در كار نيست. تا زماني كه محمود در كار است محمد شناخته نميشود و محمد وقتي شناخته ميشود كه محمودي در كار نباشد، لذا اين فناست، فناي محمود مساوي با بقاي محمد است و نابودي محمود، نابودي يك نوع معرفت است و محمودي كه نابود ميشود در واقع نوعي معرفت از بين ميرود و معرفتي ديگر به جايش مينشيند.
در اين مثال محمود هيچگاه محمد را نخواهد شناخت. كي محمود ميتواند محمد را بشناسد؟ وقتي كه او محمود نباشد و فاني شده باشد. آنوقت ديگر اين محمود نيست كه شناخت دارد، بلكه محمد است كه شناخت دارد، لذا اگر حلاج انا الحق ميگويد، يعني او ديگر حلاج نيست، بلكه خود خداست و به قول شبستري:
روا باشد انا الحق از درختي چرا نبود روا از نيكبختي
في الواقع معرفتي رفته و معرفت ديگري پيدا شده است. غير از خدا، كسي خدا را نميشناسد و هر كسي كه خدا را بشناسد، ديگر خودش نيست، بلكه خود خداست. يعني انا الحق حلاج و امثال او از اين ناحيه است. در واقع اين فناي معرفتپنداري و پيداشدن معرفت حقيقي است كه معناي فنا در معرفت اين است.
جناب استاد آيا در عرفان معرفت هم از ديالكتيك ميان خدا و بنده بحث ميشود؟
بله، در راه محبت و معرفت فنا هدف است و در وحدت بحث از دو نيست. در اين جا ديگر اينطور نيست كه محمود و محمد در كار باشد و فقط محمد است. پرده پندار ميبايد دريد، وقتي پردهي پندار كنار برود محمد آشكار ميشود و آنوقت اين محمد است كه محمد را ميشناسد. لذا ابن عربي در تفسير حديث معروف من عرفه نفسه فقد عرفه ربه، كه هر كس خود را بشناسد، خدا را شناخته است، سؤال ميكند، هيچكس نميتواند خدا را جز خود خدا بشناسد و آن لحظهاي كه من عرف نفسه، فقد عرف ربه، اگر خود واقعياش را بشناسد مثل محمود است كه خودش نيست و فاني شده و اين محمد است كه محمد را ميشناسد و خدا است كه خدا را ميشناسد، نه بشر خدا را ميشناسد، يعني آن معرفت عرفاني به آن معناي خاص براي هيچ بشري صادق نيست مگر آنكه فاني شده باشد و اين فنا، فناي معرفتي است.
جناب استاد سؤالي كه در ذهن من است، اين است كه ميتوان سالك مجذوب را پيرو عرفان معرفت و مجذوب سالك را پيرو عرفان محبت دانست؟
بله، درست است. البته من مايل هستم كه بحث را با اصطلاحات غامض پيش نبرم و مطالب را خيلي ساده بيان كنم و به دنبال اصطلاحات نيستم و دغدغهام اين است كه اصطلاحات رهزن بشوند. البته اين بحث را كه چطور فنا اتفاق ميافتد، خود بحث ديگري است و من عرفه نفسه فقد عرفه ربه، فناي مخلوق و ظهور حق است. لمن الملك اليوم لله الواحد القهار كه سلطان عزت خداوند كه ظاهر ميشود از خلق اثري نميماند و هر چه هست، اوست. رب است.
در اين جا بحث يك نوع شناخت است. در واقع ما اگر خداوند را چنان كه هست بشناسيم همه توفيقات چه در راه معرفت و چه در راه محبت از جانب اوست.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششي كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد در واقع اين خود خداست كه ما را دوست دارد و در واقع اين ما هستيم كه بايد شناخت خودمان را از خداوند كامل كنيم
جناب استاد اتخاذ هر يك از اين دو نوع طريق عرفاني به لحاظ عملي چه تأثيري بر سلوك و شيوه رفتار عرفا دارد؟
عرفايي نظير مولوي كه طريق محبت را پيش گرفتهاند، عشقورزيشان بيشتر از شور و حرارتي برخوردار بوده است كه طريق آنها را متمايز از شيوهي عرفاني كساني مثل ابن عربي و اكهارت ميكند.
آيا در تقسيمبندي حضرتعالي عرفان محبت و عرفان محبت دو مراتباند و بايد براي آنها به سلسله مراتبي قائل شد؟
بله، البته نميخواهم در توضيح اين دو نوع عرفان، مثلاً عرفان محبت، باز به مراحلي كه كساني مثل عطار اشاره كردند و از هفت شهر عشق و طلب و معرفت و عشق و… نام بردهاند، استفاده كنم اما دو مراتببودن عرفان محبت و عرفان معرفت به شدت و ضعف برخورداري محبت و معرفت برميگردد.
جناب استاد از اين كه لطف كرديد و وقتتان را به ما و خوانندگان مجله اختصاص داديد سپاسگزارم.
سلام. بسیار ممنونم از این مطلب. من متاسفانه قبلا با شما آشنایی نداشتم و به تازگی از طریق نشست شهرکتاب و کار باارزش شما در ترجمه کتاب محمد، شما را دیدم. با آرززوی موفقیت بیشتر
هر موقع مطالب استاد را می خوانم ،احساس سر زندگی می کنم ،کسانیکه به وجود حق متصل می شوند قول وفعلشان نیز رنگ و بوی الهی به خود می گیرد ،که یکی از مصادیق آنها وجود پر برکت استاد کاکایی دام ظله العالی است .
با سلام استاد بزرگوار از خواندن مطلبتان لذت بردم اما بسیار مختصر بود بزرگواری کرده کتاب معرفی بفرمایید
با تشکر، کتابهای «هستی و عشق و نیستی» و نیز «وحدت وجود به روایت ابن عربی و مایستر اکهارت» تألیف قاسم کاکایی مطالب بیشتری در این مورد دارند.
سلام. بسیار ممنونم از این مطلب. من متاسفانه قبلا با شما آشنایی نداشتم و به تازگی از طریق نشست شهرکتاب و کار باارزش شما در ترجمه کتاب محمد، شما را دیدم. با آرززوی موفقیت بیشتر
سلام استاد گرامی با خواندن کتاب وحدت وجود سوالهای زیادی برای من بی پاسخ بود با خواندن این مطالب بسیاری از انها جواب داده شد بیشتر راهنمایی کنید.
هر موقع مطالب استاد را می خوانم ،احساس سر زندگی می کنم ،کسانیکه به وجود حق متصل می شوند قول وفعلشان نیز رنگ و بوی الهی به خود می گیرد ،که یکی از مصادیق آنها وجود پر برکت استاد کاکایی دام ظله العالی است .