شهید نادر هندیجانی از دیدگاه همسر و یکی از دوستانش
از دیدگاه همسر محترمش
آنچه بر صفحه كاغذ مينگارم، خاطرهاي كوچك، از مردي بزرگ، با روحي بلند و خستگيناپذير در راه اجراي فرامين حق ميباشد. قلم من قاصر از بيان خصايص مردان بزرگي چون اوست.
شهيد نادر هنديجاني فرد در سال 1337 در بندر ماهشهر متولّد شد. دوران اوّليّه تحصيل را در شهرهاي مختلف خوزستان (به تبع محل كار پدرشان كه در شركت نفت كار ميكردند) گذراند. سپس براي گذراندن دوره دبيرستان به شيراز آمد و در دبيرستان دانشگاه سابق (توحيد فعلي) مشغول به تحصيل شد.
در دوران تحصيل دانش آموزي ساعي بود كه در اولين كنكور سراسري سال 1355 در رشته مهندسي راه و ساختمان (عمران) قبول و وارد دانشگاه شیراز شد. پس از ورود به دانشگاه فعّاليّتهاي مذهبي انقلابي ايشان چشمگير بود. در شهريور 1359 ازدواج كرد و اين ازدواج به دور از هر گونه تجمّلات و بسيار ساده برگزار شد. شايد بتوانم به جرأت بگويم كه سادهتر از مهمانيهاي حالا بود. از همان ابتدا من متوجّه خصوصيّات خاصّ ايشان شدم. از جمله اينكه كم حرف ميزد و زياد فكر ميكرد و به ندرت ميخنديد و اين آيه را هميشه برايم ميخواند:
«قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرَحمَتِهِ وَ بِذلكَ فَلْيَفْرَحُوا…».
مراقبه شديد داشت و از جمعي كه او را از خدا دور ميكردند پرهيز ميكرد. ايشان به معناي واقعي تابع ولايت بود و در اين مورد نظر خاص امام را هم دريافت كرده بود. هميشه از خداوند ميخواست كه او را به يكي از اوليائش برساند. به همين منظور خيلي تحقيق كرد و پس از رفتن به حوزههاي علميه مختلف (قم و مشهد مقدس) و بررسي كردن احوال بزرگان زيادي به شيراز برگشت و شب و روز در پي گمشدهاش ميگشت تا اينكه روزي شاد و خندان به خانه آمد و گفت: «يافتم». بعد قصّه را تعريف كرد كه امروز براي حساب خمس به نزد يكي از بزرگان رفتم و او فهميد كه به دنبال چه كسي ميگردم و به من آدرس داد.
بالاخره پس از چند سال گمشدهاش را يافت (حضرت آيت الله العظمي حاج شيخ حسنعلي نجابت(ره)) و مريد خالص شد، بطوري كه اگر ميگفت بمير، ميمُرد.
با جدّ و جهد فراوان به تحصيل علوم دينيّه پرداخت و دستورات و فرامين حضرت آيتالله نجابت(ره) را مو به مو اجرا ميكرد. در امر تبليغ از هيچ موردي كوتاهي نميكرد و از طرف ايشان به عنوان امام جماعت «كُشَن» انتخاب شد. مسائل و مصائبي را كه در راه تبليغ در آن محلّ متحمّل شد، قابل توصيف نيست. از جمله براي اينكه خودش را صبح اوّل وقت (پس از نماز صبح كه درس شروع ميشد) به كلاس درس برساند (چون در آن زمان مسجد به خيابان خيلي فاصله داشت و راه خاكي طولاني را بايستي طي ميكرد تا به خيابان برسد) در راه مورد حمله سگهاي محلّ واقع ميشد. هرگاه مؤذّن مسجد صبحها خوابش ميبرد، اين صداي او بود كه از بلندگوي مسجد شنيده ميشد. براي نماز صبح در محراب ميايستاد، حالا ميخواست كسي در مسجد باشد يا نباشد. او تكليف خودش را انجام ميداد. شبي از ماه مبارك رمضان بياد ندارم كه خوابيده باشد. تا صبح به عبادت و ذكر مشغول بود. گاهي براي اينكه اين توفيق نصيب ديگران هم بشود با افراد گروه مقاومت در مسجد سرگرم ميشد و از آنها در جهت صحيح نگهداري ميكرد (مانع انحراف آنها ميشد).
در مراسم عزاداري سيّد الشهداء(علیه السلام) خودش در كتابها و مراثي ميگشت و اشعار حماسي و پرمغز و عرفاني را پيدا ميكرد و به مرثيه خوان محلّ ميداد تا بخواند و با اين كار از خواندن اشعار بيمحتوا در مسجد و محل جلوگيري ميكرد.
بخشنده بود و مال دنيا در نظرش ارزشي نداشت. براي مثال روزي درِ خانه به صدا در آمد. زني مسلمان ولي افغاني با پسر سيزده سالهاش كه شوهرش را در جنگ افغانستان از دست داده بود و او با تنها پسرش به ايران پناهنده شده بود، تقاضاي كمك مالي كرد. ايشان كه مال و منال در بساط نداشت رفت به اتاق و بهترين فرش موجود در خانه را لوله كرد و به او داد. بعدها كه آن زن براي كمك به منزل ما ميآمد خودش شرمنده اين كار ايشان شده بود، چون متوجّه شد كه ايشان خود به آن فرش محتاجتر بود تا او.
از هر گونه رنگ و ريا به دور بود. بسياري از مسائل و رفتارها و برخوردهاي او از من هم كه نزديكترين فرد به او بودم پنهان بود و از اينكه هر نوع توجّهي به او پيدا شود شديداً دوري ميكرد.
ايشان به معناي واقعي خالص بود و خلوص داشت. آنها كه اهليّت دارند ميدانند كه خلوص يعني چه. پشتكار و جدّيت فراوان در تحصيل علوم داشت. از عزّت نفس و مناعت طبع بالايي برخوردار بود. اگر به دلائلي موفق نميشد كه در كلاس درس حاضر شود از دريافت شهريّه خودداري ميكرد. بعنوان نمونه در آذرماه سال 63 بدليلي كاملاً قابل قبول و خداپسندانه در كلاس درس حاضر نشد (با اينكه حتّي يك روز از مطالعه در منزل دست بر نميداشت). پس از رفع مشكل به كلاس درس رفت و آن روز مصادف بود با پرداخت شهريهها. وقتي شهريه ماهانه ايشان را مُقسّم به ايشان تقديم كرد، او آن را نپذيرفت. در حالي كه درآمد ديگري نداشت و به من گفت كه اين شهريه امام زمان(عج) است براي درسخواندن، من كه به كلاس نرفتم و درس جديدي نگرفتم و خدا ميرساند. شما نگران نباش. من هم چيزي نگفتم. روز بعد كه مرحوم آقا از بازگشت شهريه ايشان مطّلع شده بودند خودشان شخصاً به او تقديم كردند و طلاّب ميدانند كه آقا چقدر براي طلبه امام زمان(عج) احترام قائل بودند. بعدها ضمن صحبتهايي كه با من ميكردند در تعريف از ايشان فرمودند:
«ميداني كه اين كار (گذشت از پول و مال) خيلي مرد ميخواهد. او ضمن داشتن پشتكار از هوش سرشار هم برخوردار بود. بطوري كه وقتي در حوزه قرار بر حفظ قرآن شد ظرف مدّت كمتر از يك ماه تمام قرآن را حفظ كرد».
پشتكار او در درس و بحث به حدّي بود كه آقا يك بار در تعريف از ايشان فرمودند:
«اگر ايشان همينطور پيش برود حدّ اكثر ظرف مدّت سه سال آينده بزرگترين مجتهد زمان خود خواهد شد».
در حالي كه شايد تازه دو سال بود كه دروس حوزوي را از پايه شروع كرده بود. در اين اثناء بارها به جبهه رفت تا اينكه شبي خوابي در مورد شوهرم ديدم كه برايم تفسير كردند كه همسرت به شهداي كربلا خواهد پيوست. من صحبتي راجع به خوابم و تفسير آن با شوهرم نكردم. حدود دو سال از تاريخ آن خواب گذشت تا اينكه در عمليات كربلاي پنج در جبهه شلمچه حضور يافت. او دو روز قبل از اعزام بيمار و بستري بود، بطوري كه حتّي قدرت ايستاده نماز خواندن را نداشت و به ديوار تكيه ميزد تا نماز بخواند. امّا به دوستانش سفارش كرده بود كه موقع اعزام حتماً بدنبالش بيايند و چنين شد. از آنجا كه از زمان اعزام خبر داشت صبح زود بلند شد و خودش را به حوزه علميّه رسانيد. بعد از ساعتي به خانه برگشت تا موهايش را از ته اصلاح كند كه اگر شيميايي شد مشكل نداشته باشد. امّا تا ماشين اصلاح را روشن كرد برق رفت و او گفت كه ايرادي ندارد و هر چه خير است پيش خواهد آمد.
در مدّت شش سالي كه با او زندگي كردم هيچگاه او را تا اين حد شاد و سرحال نديده بودم. به گرمي خداحافظي كرد و براي اولين بار موقع خداحافظي به پسر پنج سالهام گفت كه مواظب مادر و خواهرهايت باش و … رفت. بعد متوجّه شديم كه مفقود شده. جسد دوستانش به شيراز منتقل شد و ما چشم به راه بازگشت او بوديم، بدون كوچكترين خبري. تااينكه سه سال بعد از مفقوديّت، شبي به خوابم آمد و يك بيت شعر از حافظ خواند و غائب شد:
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
و اين همان چيزي بود كه سالها بدنبالش ميگشت و در خواب به من گفت كه به آن رسيده است. او بسيار آرام، متين، موقّر، در عين حال محكم و استوار، صبور و داراي روحي لطيف بود.
* * *
قسمتی از سخنرانی دکتر قاسم کاکایی در مراسم ترحیم شهید هندیحانی:
حكايت شهيد بزرگوار هنديجاني، عالم و مجاهد في سبيل الله براي همه پويندگان راه حق و همه طلاّب و دانشجوياني كه بجز خدا نميطلبند سراسر ذكر و وعظ است. ايشان قبل از انقلاب در دوران دانشجويي اين شعر عطّار ورد زبانش بود:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي در راه نه و هيچ مپرس خود راه بگويدت كه چون بايد رفت
و منظورش جهاد و مبارزه با استبداد شاه بود. در آن زمان اطاقي كه در خوابگاه داشت، جلسات مخفي دانشجويان در آنجا برپا ميشد و برنامههايي دور از دسترس نيروهاي شاه داشت و اين جهاد اصغر و جهاد بيروني بود. امّا عناياتي كه خداوند در حق جمعي از جوانان از جمله شهيد بزرگوار هنديجاني كرد اين بود كه در دل آنها طلب ايجاد كرد تا در راه جهاد اكبر هم قدم بردارند (همچنانكه جناب عطّار اشاره به هر دو جهاد دارد).
هر چه به انقلاب نزديكتر ميشديم حضور امام خميني(ره) در جريانات فكري و شهيد هنديجاني تشنهتر، و ميفهميد كه چيزي هست و او گم كرده است. بعد از پيروزي انقلاب كم كم انقطاع كامل براي او حاصل شد و روز بروز بدنبال رفع عطش بود تا اينكه يكي از علماي شهر به او گفته بود كه من نميتوانم به تو كمك كنم، ولي اگر بتواني مقاومت كني، مرد راه باشي، جايي را به تو نشان ميدهم كه گمشدهات را در آنجا بيابي و آدرس منزل آيت عظماي الهي مرحوم حاج شيخ حسنعلي نجابت(ره) را به شهيد هنديجاني داده بود و او با شوق خدمت آقا رسيد. زبان حالي داشت. انقطاع برايش حاصل شده بود و در آن جوّ دانشجويي و غيره مصداق اين حرف شده بود:
نه در منزل گذارندم که رندی نه در ميخانه کاین خمار خام است
ميان منزل و ميخانه راهي است غريبم، عاشقم، آن ره كدام است
و او همان راه را پيدا كرده بود. خدمت آقا كه رسيد فهميد كه “علم عشق در دفتر نباشد”. او مظهر رفيق را كه حضرت آيت الله نجابت(ره) بودند يافت.
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق
به مأمني رو و فرصت شمر غنيمت وقت كه در كمينگه عمرند قاطعان طريق
او مأمن خود را پيدا كرد . به آنجايي كه بايد برسد رسيد. فهميده بود كه خداوند چه گوهری نصیبش كرده، زيرا كه اولياء خدا كبريت احمرند. آن قدر بايستي بگردي تا در يك زماني يكي از اولياء خدا ظهور كند و بعد از ظهورش دست ما به دامان او برسد. آيت الله نجابت(ره) اين چنين بودند. شهيد هنديجاني اين مهم را درك كرد و مردانه ايستاد و انصافاً حرمت استاد را نگه داشت، زيرا به تعبير ابن عربي:
«حُرمة الشيخِ حُرمة الله». «احترام استاد احترام خداست».
زيرا او كه مظهر خداست، مظهر اسم رفيق است. پس بايد رفاقت را تمام و عيار بجا آورد.
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش رفيق خانه و گرمابه و گلستان باش
او تسليم محض بود در برابر مرد الهي كه جلوه خداست، تجلّي خداست. بياد دارم جملهاي را كه مرحوم آيت الله نجابت(ره) درباره شهيد هنديجاني فرمودند: «ايشان هيچ بناي جَدَل ندارد».
كسي اهل جدل است كه هنوز منيّت داشته باشد، امّا شهيد هنديجاني حقطلب بود و «من» را زمين گذاشته بود.
سال 1361 بازگشايي دانشگاه بود. ايشان صبح ميآمد درس ميگرفت، چند ساعت به دانشگاه ميرفت و بعد بر ميگشت و دومرتبه درس ميگرفت تا ظهر. یک روز، در موقعي كه ايشان دانشگاه بود، آقا سر درس سؤالي مطرح كردند. هيچ كس جواب قابل قبولي نگفت تا اينكه شهيد هنديجاني از دانشگاه برگشت. حضرت آقا همين سؤال را از ايشان كردند و فرمودند ما صبح يك سؤال مطرح كرديم تا حالا كسي جواب نگفته، شما چه ميگويي؟ ظاهراً علاّمة حلّي اين را ميگويد، شما چه جوابي داريد؟
ايشان فقط گفت: «چرا؟ به چه دليل؟» و فقط سؤال كرد (يعني بجاي اينكه جواب بگويد، سؤال كرد «چرا؟».
از اينجا حقطلبي شهيد هنديجاني آشكار ميشود. جواب نگفت كه در او منيّتي باشد. بلكه سؤال كرد. مرحوم آيت الله نجابت(ره) فرمودند: آفرين، جواب همين بود و صد تومان را به ايشان جايزه دادند. چون در راه عشق آمده بود، سرا پا چشم بود و گوش و دقيقاً متوجّه بود كه با چه كسي همنشين است. به مصداق روايت كه از حضرت عيسي(علیه السلام) سؤالكردند:«يا روح الله، من نُجالِس؟». با چه كسي نشست و برخاست كنيم؟ فرمود:
«مَنْ يُذَكِّرُكم اللّهَ رُؤيتُه و يَزيدُ في عِلمِكم مَنطقُه و يُرَغِّبُكم في الآخرة عَمَلُه».
«كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا بياندازد (انصافاً طلاّب محترم حوزه شهيد نجابت هر روز صبح به عشق خدا، به عشق رؤيت خدا، به عشق ذكر خدا به طرف حوزه حركت ميكردند)، و گفتار او علم و حكمت شما را اضافه كند و عمل او شما را به آخرت ترغيب كند».
حقيقتاً آيت الله نجابت(ره) چنين بودند و از اوّل به طلاّب ميفرمودند: «طلبه يعني طالب خدا، نه طالب يك سري محفوظات و علوم رسمي».
ميفرمودند: «طلبگي اوّلش رنج است و آخرش قتل (بيروني و دروني)».
شهيد هنديجاني اهل شيراز نبود. عيال ايشان هم اهل شيراز نبود. هيچ تعلّق خاطري به شيراز نداشت. امّا وقتي كه حضرت آيت الله نجابت(ره) را شناخت در منزل ايشان مأمن گرفت و ماندگار شد. به ياد دارم كه به مرحوم آقا گفته بود كه ميخواهد دانشگاه را رها كند. مرحوم آقا ابتدا اجازه ندادند (احساس من اين است كه تشنگي او را بيشتر كردند). بعد از مدّتي كه گذشت به او اذن دادند تا شش دانگ در حوزه باشد. بدين ترتيب ترم آخر دانشگاه را رها كرد. با ترك دانشگاه او را از خوابگاه اخراج كردند. شهريهاي را كه آقا عطا ميفرمودند برای او با سه فرزند، 250 تومان بود (در حالي كه اگر ميخواست دانشگاه را ادامه دهد و مهندس راه و ساختمان شود همه چیز برایش فراهم بود). دم نزد و مردانه ايستاد و حق رفاقت را بجا آورد، تا اينكه اطاقي در بالاي مسجد كُشن پيدا شد و در سختترين وضعيت در آن مسجد شروع به تبليغ دين نمود. در آن موقع هیچ كلاس درسي و هیچ جايي غير از حوزه نداشت. تمام همّش و همّتش حوزه بود و تماماً تبليغ و درس و تعليم و تزكيه. فوق العاده مردانه بود. حضرت آقا به شهيد هنديجاني فرموده بودند كه با شهيد منصوري هم مباحثه شود و رفاقت كند. اين دو نفر رفاقت را به حدّ كمال رساندند و از هم جدا نشدند تا وقت شهادت. اين دو شهيد بزرگوار حكايتها داشتند. از همان اوّل مردانه به فكر سوختن افتاده بودند. در ساختمان بناي حوزه علميه شهيد محمّدحسين نجابت همه پا به پاي مرحوم آيت الله نجابت(ره) كار ميكردند و اين دو نفر با همّت بلندي كه داشتند سنگينترين و سختترين كارها را از جمله شالوده كني انجام ميدادند. تا اينكه به” اصحاب شالوده “معروف شدند! هميشه دستهايشان پينه بسته بود. شهيد هنديجاني از جمله افراد بي سر و صداي حوزه بود. آرام، بيصدا، اسوۀ تقوا. درون خودش بود و كمتر سخن ميگفت. ذكر دروني فراوان داشت و مو به مو فرمودههاي آيت الله نجابت(ره) را تبعيت ميكرد. حضرت آيت الله نجابت(ره) به جبهه عنايت خاصّي داشتند و هر وقت جبهه نياز داشت تمام طلاّب حوزه را بسيج ميكردند. از جمله شهيد هنديجاني. ايشان چند بار عازم جبهه شد و در اين سفر آخر كه عمليات كربلاي پنج بود، دسته جمعي با مينيبوس حوزه راهي جبهه شديم. در اين سفر آخر اصلاً وضعش عوض شده بود (آن حالت آرام سابق را نداشت). در طول راه شهيد هنديجاني و شهيد منصوري بيش از همه شوخي و مزاح و تفريح ميكردند. دقيقاً مثل اصحاب امام حسين(علیه السلام). جناب بُرَير شب عاشورا مزاح ميكرد. عدّهاي به او گفتند حالا چه وقت مزاح كردن است؟ فرمود كه والله من در طول عمرم چه در جواني و چه در پيري اهل اين مطلب نبودم، ولي حالا كه ميبينم كه كجا ميروم، اين شادابي من از آن است. به مصداق حديث شريف:
«مَنْ طَلَبَني وَجَدَني وَ مَن وَجَدَني عَشِقَني وَ مَن عَشِقَني عَشِقْتُهُ وَ مَن عَشِقْتُهُ قَتَلْتُهُ وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَيَّ دِيَتُهُ فَأَنا دِيَتُه».
آنچنان خدا را طلب كردندكه در طلبشان به وجد رسيده بودند و سلوك آنها به اين حالت ناشي از وجد آنها بود و آن تشنگي كه داشتند ديگر ميچشيدند. خداوند تبارك و تعالي ميفرمايد: كسي كه مرا بيابد عاشقم ميشود (عشق الهي به بركت استادشان كه راه را به آنان نشان داده بود وجودشان را پر كرده بود). شهيد هنديجاني قبل از شهادت شهيد شده بود.
«مُوتُوا قَبلَ أَن تَمُوتُوا».
مرحوم آيت الله نجابت(ره) ميفرمودند:
«شعر عطار كه ميگويد:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
يعني اين آيه شريفه:
«وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا».
كسي كه جهاد اكبر را در راه خدا شروع كند خدا راه را به او نشان ميدهد».
با صبا در چمن لاله سحر ميگفتم كه شهيدان كهاند اين همه خونين كفنان
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نهايم از لب لعل حكايت كن و شيرين دهنان
شهادتي را ميگويند كه از درون، «من» و «منيّت» كشته شود و در اين موقع شهيد عشق ميشود.
حكايتي از مثنوي:
«عاشقي درِ خانه معشوق را زد. گفت: كيست؟ گفت: من. راهش ندادند. مدّتي گذشت دوباره رفت و درِ خانه معشوق را زد. گفت: كيست؟ گفت: تو (ديگر من در كار نبود). آن موقع گفت حالا كه من شدي اي «تو» «من» اندر در آي».
شهيد هنديجاني مصداق اين مطلب بود. ديگر اذن دخول گرفته بود. پاداش مجاهدتش شهادت بود كه خداوند نصيبش كرد. شب آخر دوستان بخاطر دارند شهيد هنديجاني با شهيد منصوري درون يك سنگر بودند (عمليات كربلاي پنج ـ تيپ امام حسن مجتبي(علیه السلام))، جمعي از دوستان هم جاي ديگر. آن شب در جريان پاتكهاي عراق به تعبير فرماندهان، آتش دشمن سنگينترين آتش بود. دائم از زمين و آسمان آتش ميباريد (در اين حال ممكن است از بعضي اشخاص قرار از دست برود)، امّا اين دو شهيد بزرگوار سنگر را رها كرده بودند. ازباب ديد و بازديد سری به بچّهها ميزدند. شهيد هنديجاني و شهيد منصوري آنقدر وارسته، راحت، با طمأنينه (كجا انسان ميتواند اينطور باشد؟)، زن، بچّه، زندگي، هيچ، هيچ.
رازي را در دل داشتند به تعبيري كه حضرت آيت الله نجابت(ره) ميپسنديدند:
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش اين داغ كه ما بر دل پروانه نهاديم
شهيد هنديجاني پروانه وار ميل سوختن داشت. دنيا را نميخواست، بلكه اين جسد دنيائيش را هم نميخواست. دأب حضرت آيت الله نجابت(ره) اين بود كه هيچ وقت وارد جزئيات نميشدند (مسائل جزئي روزمره). دائماً ذكر خدا و بحث توحيد بود. هيچ وقت نشد كه خدمت آقا بنشينيم و ايشان حرف از دوستي دنيا بزنند. لذا بنده هيچگاه به ايشان نگفته بودم كه از دانشگاه سابقه آشنايي با شهيد هنديجاني داشتم. روزی از جبهه آمده بودم. ااستاد ار وضعيّت شهيد منصوري، شهید هندیجانی و شهيد مرادي سؤال كردند. پس از توضیحاتی، به ايشان عرض كردم كه آقا بنده شهید هندیجانی را از قبل از انقلاب ميشناختم. آقا فرمودند: «فلاني! آن هنديجاني كه رفت جبهه ديگر همان هنديجاني كه تو ميشناختي نبود».
(معلوم بود كه تحوّل عظيمي پيدا كرده و الهي شده بود). از بركاتي كه اين انقلاب داشت و دارد و بايستي تداوم پيدا كند الهي شدن انسانهاست. والسلام
……………………………………………………………………………………………………
لازم به ذکر است که شهید هندیجانی در عملیات کربلای 5به شهادت رسید و در شلمچه مفقودالجسد شد. جسد شریف ایشان چندین سال بعد پس از پایان جنگ و پس از رحلت حضرت امام (ره) و حضرت آیت الله نجابت (ره) کشف شد
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی ثمری بود..