دل نوشته‌اي به ياد حبيب، براي علي

habib2
شهيد حبيب روزيطلب

نمي‌دانم چرا اين يكي دو روز، و به خصوص امشب، يكشنبه 19/12/86، بياد تو افتاده‌ام. چرا امشب و چرا اين جا، در ايتاليا؟ ديروز كه در ونيز قدم مي‌زدم همه چيز تو را بياد من مي‌آورد. آسمان آبي، درياي فراخ و گسترده، كوچه‌هاي مملو از آب، كبوترهاي آزاد در حال پرواز و کودکان شاد و معصومی که آب و آسمان و پرواز کبوترها به وجدشان آورده بود، همه ،ياد تو را در پس كوچه هاي ذهنم زنده مي‌كردند و بي اختيار با خود زمزمه مي كردم كه:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم 1

و عجيب است كه در خاكريزهاي تفتیدۀ جبهه گمت كرده ام و اين جا، در كوچه هاي آب گرفتۀ ونيز ،مي جويمت. در رم نيز لحظه اي رهايم نمي كني. نمي دانم اين شهرِ مجسمه، نقاشي و موسيقي چه ربط و نسبتي با تپه 175، پاسگاه شرهاني عراق، خمپاره و آر پي جي دارد كه جز تو و جز لحظه‌هاي آخر تو در نظرم نمي آيد.

البته حميد بهارلو نيز پيش چشمم است. برادري كه درد روزگار، تنهايي و غم آرمان هاي محقق ناشده آن چنان جسم و روحش را فشرد كه به سرطان تن داد تا طومار زندگيش را در جواني در هم پيچد و روحش تا بر دوست پرواز كند. ولي براي ياد او بهانۀ موجه به اندازۀ كافي دارم. هم دوستيش با من ديرينه‌تر از دوستي تو بود، هم سال‌ها اين‌جا، در رم، رايزن فرهنگي جمهوري اسلامي بود، هم روز ورودم ساختمان رايزني را كه او خريده بود بازديد كردم و بزرگترين كتابخانۀ رايزني‌هاي اروپا كه وي در اين‌جا تأسيس كرده بود، به شگفتي‌ام واداشت. و هم آن كه سال‌ها در دانشگاه ونيز زبان فارسي تدريس مي كرد و غريبانه مي زيست. غريبانه نيز مرد و بنا به وصيتش همين چند سال پيش، در شيراز، خودم در خاكش نهادم و خود تلقينش دادم. لذا اگر اين جا دائماً به يادش باشم عجيب نيست.

اما حكايت تو، حكايت ديگري است. تو را مي گويم اي “حبيب”! اي كه بي وقفه از خدا “روزي””طلب” كردی و رزق شهادت گرفتي و اينك نزد خدا روزي مي خوري كه “عند ربهم يرزقون“2 و بلكه او خودش روزي توست كه “من قتلته فعليّ ديته و من عليّ ديته فانا ديته“3.

آري با تو هستم حبيب! نمي دانم كه بهانۀ ياد تو چيست؟ اگر اين جا پس از شش روز غم غربت فرايم گرفته است نمي دانم كه چرا بيش و پيش از همه و فزون از هر وقت ديگر دلم هواي تو را كرده است.

شايد به خاطر مولاناست كه قرار است فردا در دانشگاه ناپل دربارۀ او سخن بگويم. شايد اين منم كه با مولانا همنوا شده ام و تو را، اي شهيد خدا، اي مسافر كربلا و اي شهيد محرم4 طلب مي‌كنم كه:

كجاييد اي شهيدان خدايي؟ /بلا جويان دشت كربلايي

كجاييد اي سبك روحان عاشق؟ / پرنده تر ز مرغان هـوايـي

كجاييد اي شهــان آسمانـــي؟ / بدانسته فلك را در گشايي

كجاييد اي در زندان شكستــه؟ / بداده وامـداران را رهـايـي 5

و شايد اين تويي كه از زبان مولانا پندم مي دهي كه:

كف دريــاست صورتــهاي عـالــم/ ز كف بگـذر، اگر اهـل صفايي

دلم كف كرد كاين نقش سخن شد /بهل نقش و بدل رو گر ز مايي 6

و شايد اين مولاناست كه به بهانۀ تو كه حبيبي، حب وطن را بيادم مي آورد كه “حب الوطن من الايمان”7 اما با اين هشدار كه

اين وطن مصر و عراق و شام نيست

این وطن جايي است كان را نام نيست 8

و اين است كه مي توانم اين جا، در مغرب زمين و در غروب خورشيد، مولوي وار تو را صدا كنم كه

بر آي اي شمس تبريزي ز مشرق كه اصل اصل اصل هر ضيايي 9

و شايد هم اين جا در رم، حافظانه بوي شيراز را مي طلبم كه همان منزلگه توست

هواي منزل يار، آب زندگاني ماست /صبا بيار نسيمي ز خاك شيرازم

 

به هر حال، هر چه هست امشب داغت در دلم زنده شده و شعله ور گشته است. امروز 25 سال از آن زمان مي گذرد كه جسمت را بر روي تپۀ 175 جا گذاشتم. نه، بلكه 25 سال است كه تو مرا جا گذاشتي و پرواز كردي و

رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل /از كاروان چه ماند جز آتشي به منزل 10

و عجيب نيست كه “آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست”11 چرا كه تو شهيدي و به وجه الله پيوسته‌اي و “يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام”12 و وجه پايايي و مانايي تو همين است.

تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد

دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي 13

و چقدر هم حضورت و هم غيابت، برايم نعمت بود. آن گاه كه بودي، عشق و حرارت را در دلم مي نشاندي و اكنون نيز كه پر كشيده اي، تو و امثال تو چراغ راه هستند تا ما مسافران زمين راه آسمان را گم نكنيم. و نمي دانم در مواجهۀ خداوند آن گاه كه از اين همه نعمت از ما سؤال كنند14 چه جوابي داريم.

آري حبيب من! امروز 25 سال يعني ربع قرن از زمان عروجت مي گذرد. زمان كمي نيست. بيش از همۀ عمر توست كه بيشتر از 22 بهار را بر كرۀ خاك و “دار غرور” تاب نياوردي، لقاي حبيب را برگزيدي و به “دار سرور”15 شتافتي و چنان از شرابش مست شدي كه “نگرفتي دگر از عاشق بيچاره خبرهم”16.

محبوب من!

امروز امام به شما شهيدان پيوسته و حضرت آقا (آيت الله نجابت) هم به ملأ اعلي كوچ فرموده است و من ماندم و

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل

كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‌ها

سخت احساس تنهايي و غربت مي‌كنم و با هيچ چيز انس نمي‌گيرم چرا كه

نمـي بينـم نشاط عيــش در كس / نه درمـان دلي نه درد دينـي

درون ها تيره شد باشد كه از غيب /چراغي بر كند خلوت نشيني

نه حـافظ را حضور درس خلــوت /نه دانشمند را علم اليـقينـي

حبيب من!

تو را كه از قبيلۀ عشق بودي چه دير شناختمت، و چه زود بر دلم نشستي، و چه زودتر، از صحبت ما به تنگ آمدي، احساس غربت كردي و به ديار حبيب و جمع رفيقان پيوستي كه

من از ديار حبيبم نه از بلاد غریب /مهیمنا به رفيقان خود رسان بازم 17

اما من امروز غم بي رفيقي را با همۀ جانم حس مي كنم

دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم

كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق 18

حبيب جان!

نه خيال پردازم، نه گذشته پرست و منفي باف؛ چرا كه مولايم علي(ع) را مي‌بينم كه بر جدايي امثال تو حسرت مي خورد: «برادران من اينانند كه رفته‌اند، و ما راست كه تشنۀ ديدارشان بپاييم و بر جدايي آنان دست حسرت به دندان بخاييم».19 و هموست كه امثال تو شهيد را طلب مي‌كند تا با آن ها از زمانه گله نمايد: «برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد، زيان نكردند كه امروز زنده نيستند تا پياپي ساغر غصه در گلو ريزند و شرنگ تيرۀ – چنين زندگي- را بدان بياميزند. . . كجايند برادران من كه راه حق را سپردند، و با حق رخت به خانۀ آخرت بردند؟ كجاست عمار؟ كجاست پسر تيهان؟ و كجاست ذوالشهادتين؟ و كجايند همانندان ايشان از برادرانشان كه با يك ديگر به مرگ پيمان بستند؟»20

آري حبيب جان! هم سخت احساس غربت و تنهايي مي‌كنم و هم به شدت نگرانم. از آن زمان كه خنده‌هاي مليحت به قهقهۀ مستانۀ شهادت تبديل شد، 25 زمستان بر من مي‌گذرد. نمي‌دانم تو گذشت زمان را حس مي‌كني و يا هم چنان جوان مانده‌اي. اما من گرد پيري بر سر و رويم نشسته است. 25 سال است كه تو به حق پيوسته و در حقيقت مستغرق گشته‌اي اما من در اين 25 سال اعتبارم فزوني گرفته و حقيقتم به كاستي گراييده است.

فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد

شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد21

و من كه حقيقتم مجاز است چگونه اعتبار و اعتبارياتم مجاز نباشد. تو “حبيب”، روزي طلب كردي و يافتي كه “من طلبني وجدني”22 اما من پنجاه سال از عمرم رفت و در خوابم و هيهات كه اين پنج روزه دريابم. چرا كه سخت به بي دردي، بي همرازي و خود فريبي افتاده‌ام.

حبيب جان!

شايد بسياري مرا هم چون تو ديوانه بدانند و همين دل نوشته را نيز بر من دانشيار دانشگاه كه براي سومين بار مي‌روم تا رئيس دانشكده شوم، خرده بگيرند. اما باور كن حبيب كه يادت همه چيز را از يادم مي‌برد. همۀ دغدغه‌هاي مسجد و مدرسه و درس و بحث و رتبه و ترفيع و پست و رياست با يادت در نظرم رنگ مي‌بازد. يك دم از دنيا و شر و شورش مي‌آسايم . احساس جواني مي‌كنم. درست مثل 25 سال پيش ولي

خرد ز پيري من كي حساب برگيرد

كه باز با صنمي طفل عشق مي‌بازم23

به هر حال اين نگراني اول من است. نگران خودم هستم و عمر تلف كرده‌ام.

محبوب من! مي‌داني كه بيش از ربع قرن از آن زماني كه من اولين عشق جواني‌ام را در وجود تو تجربه كردم مي‌گذرد. امروز نگران علي هستم. پسرم را مي‌گويم. او اكنون هم سن ديروز من است و امروز تو، چرا كه مطمئنم تو پير نشده‌اي. نمي‌دانم علي چگونه اولين عشق جواني‌اش را تجربه خواهد كرد. علي من امروز مي‌كوشد تا تو وامثال تو را بشناسد، دوست بدارد و الگو قرار دهد. اين را وقتي فهميدم كه پي بردم دور از چشم من، پلاك جبهه‌ام را كه يادگار تو و امثال توست كش رفته و يا به قول بچه‌ها “تك” زده و پنهاني در گردنش انداخته است تا حرزي باشد در برابر همۀ هجوم‌ها و شبيخون‌هايي كه از هر جانب او و امثال او را هدف قرار داده‌اند. اين را از اشكي مي‌فهمم كه به ياد تو و امثال تو در مجلس امام حسين(ع) مي‌ريزد.

حبيب جان!

تو در 21 سالگي، مردي تمام بودي. به بركت امام و حضرت استاد، پيري كامل بودي كه نه تنها خود بر صراط حق استقامت داشتي بلكه ديگران را نيز دستگيري مي كردي. ياد و ذكر حق آن چنان وجودت را مملو كرده بود كه هر كه تو را مي ديد و در كنارت مي نشست از ياد خدا پر مي‌شد. اما امروز زمانه سخت عوض شده است. من با دانشجويان بسياري سر و كار دارم كه همه هم سن و سال تو و علي هستند. اينان نه به امام و حضرت آيت الله نجابت دسترسي دارند و نه كسي چون تو را در كنار خود مي يابند. نسل تشنه (و نمي گويم سوخته) اي كه سخت تشنة جمال حق و آب حياتند و چه سراب‌هايي كه به جاي آب براي آنها خودنمايي نمي‌كند. جنود غفلت از هر سو در كمين اين نسل است. نگاه‌هاي آلوده و صحنه‌هاي ناپاك كه جنود ابليسند از در و ديوار، قلبشان را نشانه رفته‌اند، سوداگران مرگ جانشان را، و خناسان روشنفكر نما ايمانشان را. حبيب جان! براي همۀ علي ها دعا كن.

حبيب من!

اگر چه ياد تو و ذكر تو در اينجا، در ايتاليا، غريب مي نمايد، اما غريب‌تر از آن همين حسي است كه مرا به نوشتن مي خواند. از نگارش آخرين دل نوشته ام 25 سال مي گذرد. آخرينش را در سوگ تو نوشتم. همان موقعي كه از جبهه آمدم ،اما بي تو. حتي بدن مطهرت هم با من همراه نشد. خدمت حضرت آيت آلله نجابت رسيدم، استاد در آن زمانها با من كمتر سخن مي گفتند و كمتر از آن، اجازۀ سخنم مي دادند. حتي نگاه مستقيمشان را از چشمانم دريغ مي كردند. اما آن روز كه از جبهه آمدم، به منزلشان رفتم و در جمع طلاب در اتاق درس نشستم. استاد نگاهي به چشمانم انداختند كه تا عمق جانم نفوذ كرد به نحوي كه من تاب نياوردم و سر پايين انداختم. پرسيدند: «از آقاي حبيب روزي طلب چه خبر؟»البته خود همه چيز را خبر داشتند، مي خواستند مرا به نطق آورند. همان طور كه سرم را زير انداخته بودم خيلي كوتاه عرض كردم: «جسدش همان جا ماند آقا! نتوانستيم بياوريمش». آقا نگاهشان را از من برداشتند و من جرإت كردم كه سرم را بالا كنم و چشم به چهرۀ ايشان بدوزم. ديدم كه افق دور دستي را نگاه مي كنند. در حالي كه خطوط چهره شان نوعي هيبت و حرمت را نشان مي داد ،بدون اين كه به من نگاه كنند، فرمودند: «اگر باران بيايد اشكالي ندارد». و من حتي جسارت اين را كه از ايشان توضيحي بخواهم نداشتم. بعدها هم كه بسيار بيشتر با من سخن مي گفتند جرأت پيدا نكردم تا معناي آن جملۀ پر ابهام و ايهام را از ايشان بپرسم و تا امروز حسرت دانستنش بر دلم مانده است. گويي قرار است كه همه چيز تو اي حبيب با حيرت توأم باشد.

اما همان جا و در همان مجلس احساس كردم كه بايد دربارۀ تو چيزي بنويسم. ابتدا از دم مسيحايي استاد و همت خلاقۀ ايشان مدد گرفتم و اين جسارت را يافتم كه با ترس و ادب از آقا بخواهم كه چند كلمه‌اي دربارۀ تو بگويند تا من بنويسم. و بال درآوردم آن گاه كه آقا قبول فرمودند. آقا كلمه به كلمه چنين املا مي فرمودند و من كلمه به كلمه چنين مي نوشتم: «بسم الله الرحمن الرحيم، اين بزرگوار رضوان الله عليه از يك سال قبل از شهادت پر سعادتش با بنده اظهار دوستي و وداد نمود و تدريجاً هدف عالي خودش را كه معرفت خداوند و اولياي عظام خداوند است ظاهر فرمود و روز به روز انقطاعش از غير خدا رو به فزوني داشت. حتي دو هفته قبل از حركت ايشان به طرف جبهۀ مباركه آن چه لازمۀ انقطاع تام بود مالك شده بود و از مرتبۀ سلوك و عالم تخيل عبور فرموده بود و . . . ».

خدايا چه مي شنيدم و چه مي نوشتم. جوان 22 ساله‌اي آن چنان مورد عنايت خدا قرار بگيرد كه وليّ 70 سالۀ خدا این چنين درباره‌اش سخن بگويد: “انقطاع تام” و “عبور از مرتبة سلوك و عالم تخيل”. و اكنون سخنم با آن استاد و تو شاگرد ولي شناس اين است كه:‌

رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد كس

گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت 24

نكتۀ شگفت ديگر آن كه زماني كه تو براي عمليات محرم عازم جبهه شدی مرحوم استاد حدود يك ماه بود به سفر حج مشرف شده بودند. لذا قطعاً در عالم ظاهر نمي‌توانستند تو را دو هفته قبل از عزیمتت به جبهه ديده باشند. و اين يعني اين كه تو در تمام مدت حضور و غیبتت در خدمت استاد تحت نظر و عنايت ويژۀ ايشان قرار داشتی و آن انقطاع، و در آمدن از سلوك ،و افتادن در سير، هم، جز با عنايت استاد ميسر نبوده است. اين زمان بود كه معني و مفهوم بسياري از حركات تو در روزهاي آخر عمر پر بركتت برايم واضح مي شد.

استاد ادامه مي دادند و من مي نوشتم: «و فرمايش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه الصلوه و السلام بر ايشان انطباق كامل داشت، آن جا كه در خطبة همام فرمودند: “ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضي، و ما بالقوم من مرض و يقول لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم“25 (بيننده مي‌پندارد كه آنها بيمارند در صورتي كه بيماري ندارند، چون مطلبي كه از تخيل و افكار افراد عادي خارج است با او برخورد كرده و وي آن را به جان و دل پذيرفته است). لهذا مردم مي پندارند كه او ديوانه شده. ايشان (حبيب روزي طلب) ماندنشان در اين نشئه موجب فرح ايشان نمي شد. لهذا محبوب مطلقش چنين شرافت عظمايي را كه نصيب اولياي خاص خود مي فرمايد به وي عطا فرمود. هنيئاً له و لوالديه و لارحامه. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته».

و اين جا بود، حبيب من، كه دانستم كه در عين شناختن، چقدر نمي شناختمت. اين بود كه از نفَس استاد جان گرفتم و آن دل نوشته را 25 سال قبل به ياد تو اي حبيب و اي وليّ خاص خدا، نگاشتم. قسمتي از آن را همين جا مي آورم تا علي ها دربارۀ امثال تو بخوانند و بدانند و خود نیز بفهمم که چرا در ونیز، آب ، آسمان، بچه ها و کبوترها، همه، تو را بیادم می آوردند.

اما حبيب جان پس از آن، ديگر در محضر استاد، قلم را كنار گذاشتم و هفت سال جز درس و بحث استاد، حرف و حديث ديگري نداشتم كه

گوش من و حلقۀ گيسوي يار/ روي من و خاك در مي فروش 26

و به قول حافظ

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد

زآنكه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

حتي زماني كه امام رحلت فرمود و حضرت استاد به مستقر خويش نزد خداوند كوچ نمود، باز هم دستم براي نگاشتن دربارۀ آن اولياي خدا پيش نرفت چرا كه هيبت و حرمت و رعايت حد و ادب چنين اجازه اي نمي داد. پس از رحلت استاد نيز تا به امروز جز در تحقيق و تأليف علمي- كه بعضاً نوعي تفنن و گذران عمر محسوب مي شود- سطري بر كاغذ نياوردم. اما نمي دانم كه اين چه شوري است كه امشب در سر دارم. چرا بعد از 25 سال باز هم با تو راحتم و حسي غريب مرا مي‌خواند كه به ياد تو بنويسم و به ياد همۀ حبيب ها. شايد براي خودم كه به 25 سال قبل برگشته‌ام و با حالت جواني مشق شب مي نويسم.

گفت مشـق نام ليلي مـي كنـم/ خاطر خود را تسلي مي كنم

ناچشیده جرعه ای از جام او / عشق بازي مي كنم با نام او 27

و شايد هم براي علي خودم و سایر علي‌ها مي‌نويسم كه “فذكر ان نفعت الذكري”28 قطعاً با ياد تو ولي خدا ،رحمت همۀ ما را فرا خواهد گرفت كه “عند ذكر الاوليا تنزل الرحمه”29 و چرا به مولايم علي(ع) تأسي نكنم كه در غم دوستش كه نمي دانيم نامش چه بود چنين فرمود: « در گذشته مرا برادري بود كه در راه خدا برادريم مي نمود، خردي دنيا در ديده اش،‌ وي را در چشم من بزرگ مي‌داشت». سپس خصلت‌هاي اين برادر خداييش را بر شمرده مي فرمايد: «بر شما باد چنين خصلت‌ها را يافتن و در به دست آوردنش بر يك ديگر پيشي گرفتن»30 و اين همان خصلت‌هاي توست اي حبيب كه اميد دارم علي و علي ها در به دست آوردنش بر هم پيشی بگيرند. حودم که سخت عقب افتاده ام.

حبيب جان!

مي دانم كه مي داني كه با خود قرار گذاشته بودم كه نام پسرم را به نام تو ،حبيب بگذارم. ولي حضرت استاد – آيت الله نجابت- نام علي و محمد را براي او انتخاب كردند كه بزرگترين حبيبان خدايند و محبوبان تو.

حبيب من!

يادم نرفته است. آن روزي را كه با تو در جادۀ خونين شهر به سمت خط مقدم مي رفتيم. تابلويي را نشانم دادي كه بچه هاي تبليغات كنار جاده كاشته بودند. جمله اي از امام بود: «شما رزمندگان محبوب خداي تعالي هستيد». چونان هميشه لبخندي به لب داشتي. خواستي سخني بگويي كه هم درس باشد و هم از گذر عمر استفاده اي برده باشيم. با نوعي استفهام طنز آميز كه از ويژگي‌ها و طنازي‌هاي تو بود پرسيدي: «بر عكس ننوشته اند؟ نبايد مي نوشتند كه خداي تعالي محبوب شما رزمندگان است؟» پس از سكوتي معني دار در حالي كه محبت امام در چشمانت برق مي‌زد گفتي: «نه! هم امام درست فرموده اند و هم بچه ها درست نوشته اند. اين جملۀ سادۀ امام چونان هميشه ترجمه و تفسيري است از يك آيۀ قرآن. مي داني كدام آيه است؟» و خود سقراط وار جواب را در ذهن و قلبم نشاندي كه : “ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً”31 يعني هم اين و همان “يحبهم و يحبونه” (دوستشان دارد و دوستش دارند)31 و چقدر زيباست نام تو اي حبيب كه صفت مشبهه است و در اين جا هم به معناي فاعل است و هم مفعول. هم محب است و هم محبوب.

اي حبيب من! اي محب خدا

اكنون من به اين گفته ايمان آورده ام كه “الاسماء تنزل من السماء” (نام ها از آسمان نازل مي شوند) چرا كه تو را ديدم كه نامت حبيب بود. انسان در كنار تو خود را بر ساحلي از اقيانوس محبت مي يافت. و اين محبت با تو چه كرد كه مجنون گشتي و مجنونت خواندند و به تعبير زيباي اميرالمؤمنين، درباره‌ات مي گفتند كه “لقد خولطوا“. به قول بچه ها مي گفتند كه (قاطي كرده‌اي) و يا به تعبير استاد ديوانه‌ات مي پنداشتند غافل از آن كه “لقد خالطهم امر عظيم” بزرگ امري را ديده و حس كرده بودي. اين جملۀ ديگر امير المؤمنين در آن خطبه، دربارۀ پارساياني چون تو، مرا به شگفتي وا مي‌دارد كه “لولا الاجل الذي كتب لهم لم تستقر ارواحهم في اجسادهم طرفه عين” 32 (و اگر نه اين است كه زندگي شان را مدتي است كه بايد گذراند، جانهاشان يك چشم به هم زدن در كالبد نمي ماند) و نمي دانم كه محبت خدا با تو چه كرد كه اجل و مدت عمرت را چنان رقم زد كه 22 بهار بيشتر بر زمين نپاييدي و دركالبدت قرار نگرفتي و در پاييز به آسمان رفتي و اگر غلط نكنم جمله جان شدي و جسمت هم از جنس روحت شد و با تو به پرواز در آمد. چرا كه “بايد كه جمله جان شوي تا لايق جانان شوي”33 اما غلط گفتم، كه تني تنها بر جاي گذاشتي كه منم

چون مي روي بي من مرو /اي جان جان بي تن مرو 34

اي حبيب من! اي محبوب خدا

امشب تنها من هستم و تو. در اين شهر غريب و در اين اتاق دور افتاده از هياهو. حال كه به سراغم آمده‌اي شب قدر است كه بايد قدرش را دانست. “شبي خوش است بدين قصه‌اش دراز كنيد” هوس كرده‌ام كه با تو تا صبح سخن بگويم.

حال دل با تو گفتنم هوس است /خبر دل شنفتنـم هوس است

طمع خـام بين كه قصــة فـاش/ از رقيبان نهفتنـم هوس است

شب قـدري چنين عزيز شريـف / با تو تا روز خفتنم هوس است

هم چـو حافظ به رغم مدعيـان / شعر رندانه گفتنم هوس است

نازنينم!

چقدر زيبا بود جملۀ امام كه پس از عمليات فتح المبين خطاب به تو و امثال تو فرمود: «آفرين بر شما كه ميهن خود را بر بال فرشتگان نشانديد» يعني زمين را از آسمان هم آسماني تر كرديد.

حبيب جان! من در زمين زياد سفر كرده ام، كشورها و مردمان گوناگوني را ديده ام و اكنون اين جا در رم، پس از همۀ آن سفرها، به جاي آن كه فراخي و گستردگي زمين خدا توجهم را جلب كند با همۀ گوشت و پوستم معني اين آيه را حس مي كنم كه “ضاقت عليهم الارض بما رحبت” (عرصۀ زمين با آن كه گسترده است بر آنان تنگ آمد)35 . شايد تو اي حبيب كه زمين را به آسمان گره زده و در آسمان سفر کرده ای، فريادرسم شوي.

نازنين حبيبم!

چقدر دلم هواي حافظ خواندنت را كرده است. همان حافظي كه در كوله پشتي‌ات هميشه كنار قرآن و مفاتيح مي نشست. كربلاي شوش را يادت هست؟ پس از عمليات سوسنگرد و بستان بود و قبل از عمليات فتح المبين. هوا بهاري شده بود. از سنگر بيرون آمدي، صدايم كردي، دستم را گرفتي و بالايم كشاندي، بالاي تپه‌اي كه مشرف به دشت وسيعي بود، دشت عباس. من بودم و تو. تمام دشت پر شده بود از لاله ها و شقايق هاي سرخ بهاري كه در ميان چمنزارها به طور خودرو شكفته بودند. حافظت را باز كردي. تفألي زدي، چقدر با تو رفيق و همراه بود كه اين چنين جوابت داد:

شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان

كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

گويي داغ همۀ شهيدان، و آخرينشان سعيد ابوالاحرار و حميد صالحي جوان، در قلبت تازه شده بود . همان جملۀ‌ امام در جادۀ خونين شهر را به يادم آوردي و گفتي كه صف شكنان همین جوانان برومندي هستند كه “يقاتلون في سبيله صفاً” اما عشق خدا در قلب همۀ آنها فرو شده است. بعد ادامۀ غزل را خواندي تا رسيدي به اين بيت:

با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم

كه شهيدان كه‌اند اين همه خونين كفنان

اشك همۀ چشمت را فراگرفته بود. ديده به ديدۀ ترم دوختي و در حالي كه به دشت لاله‌ها و شقايق ها اشاره مي كردي باز هم خواندي “كه شهيدان كه‌اند اين همه خونين كفنان”. گويي كه اين شقايق هاي سرخ هر كدام داغ شهيدي را به دل داشتند. و تو خوب مي داني اي حبيب و اي شهيد، كه گلبرگ سرخ اين لاله ها چگونه همۀ كوچه ها و پس كوچه هاي شهر ما و همۀ اعماق دلمان را معطر به عطر شهادت كرده است.36 و بيش و پيش از همه، ياد تو در دل من. حبيب جان! اي كاش مي توانستي يك بار ديگر دستم را بگيري و بالايم بكشي و حافظ در گوشم زمزمه كني كه سخت زمين گير شده ام.

اي حبيب!

اي كه با چشم محبت به همه چيز مي نگريستي و همه چيز در نظرت رنگ عشق داشت! يادم نرفته است. هر گاه از خط بر مي گشتيم،‌ در اهواز يك جا را بيشتر از همه جا دوست مي‌داشتي، پادگان شهيد بهشتي و يا “پايگاه منتظران شهادت”. مي گفتي كه همه چيزش را دوست داري. شايد به خاطر آن كه احساس مي كردي اين پايگاه سكوي پرش خيلي از شهدا بوده است اما در ميان همه چيز دوست داشتني اين پايگاه، استحمام در آن جا را هم خيلي دوست داشتي. چرا؟ مي گفتي چون كه شامپوهايش همه بوي عطر سيب مي دهد. و نمي دانم چرا در اين ميان بوي سيب مشامت را مي نواخت كه بوي حسين (ع) است. و تو اي حبيب جوان و ای شهید محرم، چقدر به حبيب بن مظاهر مي مانستي كه پير كربلا بود و ديرينه عاشق حسين. پس بگذار از باب “ختامه مسك” دل نوشته‌ام را با بوي سيب به پايان برم و ذكر تو را با ذكر حبيب و حسين(ع) متصل كنم كه ذكر كربلاست:

گــودال قتــلگاه پر از بــوي سيب بـود

تنهاتـر از مسيح كسي بـر صليب بـود

ســرها رسيد از پي هم مثل سيب سرخ

اول سري كه رفت به كوفه حبيب بود

مـولا نـوشتــه بـود بيـا اي حبيب مــا

تنها هميـن، چقـدر پيامش غريب بود

مـولا نوشتــه بـود بيــا ديــر مـي‌شود

آخـر حبيـب را ز شهـادت نصيب بود

مكتـوب مي‌رسيــد فراوان ولـي دريـغ

خطش تمـام كوفي و مهرش فريب بود

اما حبـيب رنـگ خـدا داشــت نامـه‌اش

اما حبيب جوهرش “ام من يجيب” بود

يك‌دشت سيب‌ سرخ به چيدن رسيده بود

باغ شهادتـش به رسيدن رسيده بو د37

 

بنده كوچك خدا، قاسم كاكايي

رم، يكشنبه 19 اسفند 86

 

يادداشت‌ها

1- فريدون مشيري
2- اشاره به آية شريفة: “ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون” آل عمران/169.
3- اشاره به حديث معروف قدسي كه خداوند فرمود: (هر كس را بكشم ديه اش بر گردن من است و هر كس ديه اش بر گردنم باشد خودم دية او خواهم بود).
4- حبيب در عمليات محرم به شهادت رسيد.
5- ديوان شمس
6- همان غزل
7- حديث معروف پيامبر(ص) كه دوستي وطن جزو ايمان است.
8- مثنوي
9- ديوان شمس همان غزل
10- رهی معیری
11- اشاره به بيت معروف حافظ
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
12- اشاره به آية شريفة الرحمن/ 27 است كه: “ذات پروردگارت كه شكوهمند و گرامي است باقي ماند”. و نيز اشاره به حديث معروف است كه “شهيد نظر مي كند به وجه الله”.
13- سعدي
14- اشاره به آية شريفة “و لتسئلن يومئذ عن النعيم”.
15- اشاره به دعاي معروفي است كه حبيب در اغلب اوقات در قنوت نمازش مي خواند كه “خدايا از خانة غرور رهايم ساز و به ديار سرور واصلم نما”.
16- ادامة شعري است كه قبلاً از فريدون مشيري نقل شد.
17- حافظ
18- حافظ
19- نهج البلاغه، ترجمة مرحوم استاد شهيدي، خطبة 121.
20- همان، خطبة 182.
21- حافظ
22- حديث قدسي كه “هر كس مرا طلب كند مي يابد”.
23- حافظ
24- حافظ
25- اشاره به خطبة معروف علي(ع) كه به خطبة همّام معروف شده است.
26-حافظ
27- جامی مثنوی هفت اورنگ
28- اشاره به آية شريفة: “پس اندرز ده اگر [دهي] اندرز سود دهد” الاعلي/ 9.
29- هنگام ذكر اوليا، رحمت نازل مي شود.
30- نهج البلاغه، ترجمه شهيدي، حكمت 289.
31- صف/ 4
32- نهج البلاغه، ترجمة شهيدي، خطبة 193.
33- ديوان شمس
34- همان
35- توبه/118‌
36-اشاره به شعر معروف سپيدة كاشاني:
گلبرگ سرخ لاله ها در كوچه هاي شهر ما بوي شهادت مي دهد.
37- شعر از علي رضا قزوه
حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاه کاربران (39 دیدگاه)

  1. امروز خیلی دلم گرفته بود
    گفتم یه سر بزنم به سایت خوبتون شاید حالم عوض شه
    دوباره تمام نوشته شمارو در مورد شهید حبیب خوندم
    شعر آخر خیلی تأثیره خوبی داشت برام
    خواستم بازم تشکر کنم
    خدا قوت

  2. دوست و یا فرزند عزیزم
    مرادم از علی ها همۀ جوانان هم سن و سال علی است تفاوت نمی کند که از علی ها باشند یا از فاطمه ها. همۀ آنها برایم عزیرند و برای همۀ آنها نگرانم و امیدوارم که همۀ آنها مشمول “دعای گوشه نشینان” باشند که

    دعای گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشۀ چشمی به ما نمی نگری

  3. با سلام به استادمحترم دکتر کاکایی
    ای کاش در کلاس درس ماهم راجع به ایشان صحبت کرده بودید .البته بنده نیز افتخار مصاحبت و دوستی با ایشان را داشتم اما آشنا شدن جوانان با شهیدان در عصر حاضر بسیار ضروری است . بنده تا بحال کسی را در اخلاق و شور و حال عرفانی در حد شهید حبیب روزی طلب ندیده ام.تمام خاطرات دوستان این شهید بزرگوار باید جمع آوری شده ضمنا نوارهای سخنرانی ایشان تکثیر و به کتاب تبدیل گردد. عجیب است که بنده نیز هیچگاه ایشان را فراموش نمی کنم.روحش شاد
    با تشکر

  4. سلام چه دلنوشته عجیبی!!

    دل نوشته ای که من از اول تا آخرش اشک ریختم! بدون کنترل و شاید بی علت!!! منم در زمان علی و هم سن حبیب روزیطلبم!!! نمیدانم خلوص و عشقی که در کلمه شما بود یا هیچ نبودن خودم در قیاس با شهید روزی طلب موجب گریم شد و شاید هم هردو!! گفتید نسل تشنه!! به نظرم نسل مملو از شک بهتر بود!! آنقدر بیراهه نشان داده اند به عنوانه راه!! و اینقدر راه راست و صراط مستقیم زیاد شده است!! که دیگر راه کج کم پیدا میشود!!
    حسرت میخورم وقتی می بینم با چه ایمانی در مورد بزرگانی مثل امام یا آیت الله نجابت صحبت میکنید!! چقدر جای این شخصیت ها در زمانه ما خالی است!! خوشا به حال شماهایی که آدم هایی رو درک کردین که آسمانی شده بودن!! هر چند خودتون هم آسمانی هستید!! دیروز به یکی از دوستان گله کردم ک چه کم شده اندآدمهایی که یک لحظه گزراندن با اونها به اندازه یه عمر ارزش داره!! خوشحالم حداقل توی این عمر به بطالت گذشته آدمهایی مثله شما رو دیدم!!

    ما را به دعا کاش فراموش نسازند
    رندان سحر خیز که صاحب نظرانند

  5. روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
    در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
    گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
    چون من در این دیار هزاران غریب هست
    در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
    هر جا که هست پرتو روی « حبیب » هست

    سلام استاد گرانقدرم فکر نمی کنم کلمات این توانایی را داشته باشند که حال من رو بعد از خوندن این نوشته توضیح بدند اما من می خواهم از یک غربت دیگه صحبت کنم که غربت امثال من هست من همیشه حسرت می خوردم به گذشته گان که اساتید بزرگی داشتند غافل از این که توی همین عصر هم آدم های بزرگی پیدا می شن که از سر تواضع بدون آن که هایو هویی داشته باشند در کنار ما هستند اما ناشناخته الان من متنی رو خوندم که در درون اون ادبیات و عرفان و فلسفه و عشق با هم تلفیق شده بود من از این متن چیزهایی زیادی یاد گرفتم اما دلم بحال خودم و امثال خودم می سوزه که چهار سال درست توی همون دانشگاهی که شما حضور داشتید درس خوندیم اما از شما با این احساس لطیفتون با این دانش وسیع تون در زمینه ی ادبیات و عرفان و فلسفه استفاده نکردیم استاد فکر می کنم آشنایی من با کتاب های شما و این که من امروز این متن رو از شما خوندم یکی از عنایات الهی به من بوده فکر می کنم باید چیزهای زیادی از شما یاد بگیرم امیدوارم این توفیق رو داشته باشند باز هم از شما تشکر
    می کنم به خاطر دلسوزی های پدرانتون و به خاطر لطف تون امیدوارم سایه ی شما سالهای سال بر سر ما باشد.
    با تشکر :شاگرد کوچکتان زهرا اسکندری

  6. @زهرا اسکندری
    دختر عزیزم
    عجب نکته ای خداوند به برکت حضرت حافظ بر قلب و زبانت جاری ساخته است. نکته ای که جواب بسیاری از نمی دانمهای من در این دلنوشته است:
    در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
    هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
    با حبیب و محبوب محشور باشی

  7. خوش به حالشون کاشکی تواین بلوا عوض خوندن دروس مهندسی برق، آقای دستغیب وآقای نجابت منم به فرزندی قبول میکردن. حبیب توی ۲۳ سالگی یه عارف کامل شد من چیکار کردم بجز انبارکردن بارگناه و دوری ازحقیقت وحضرت حق
    افسوس،افسوس،افسوس
    گذشت عمرو به دل عشوه میخریم هنوز که هست در پی شام سیاه صبح سپید

  8. چارپاره ای برای همسران جانبازان

    پدرم یک قصیده ی پر درد
    که ردیفش همیشه مادر بود
    مادرم شعر بی صدایی که
    کلمات نوشته اش تر بود
    جمعه هایی که می رسند انگار
    آسمانش دوباره طوفانی است
    پای سجاده اش که می شکند
    اشک هایش همیشه پنهانی است
    رفت و آمد،اداره،پرونده
    خلوت کوچه و خیابان ها
    ترس در ردپای برفی شهر
    مادرم،گرگها و دندان ها
    چادرش را به خویش می پیچد
    بغض سردی که هیچ پیدا نیست
    زن دلش مرد راه می خواهد مرد
    پاهای خسته اش پا نیست
    مثل فرهاد ریشه در دل کوه
    قصر شیرین هنوز منتظر است
    مادرم بیستون بی تابی است
    عشق، مردی که روی ویلچر است
    اضطرابی که پشت هم می گفت
    نکند این اجاق سرد شود
    مادرم آن زنی که یاد گرفت
    باید از این به بعد مرد شود
    مرد جنگش چه خوب می جنگد
    در هوای جنوب می جنگد
    مادرم بغض کهنه ای دارد
    با خودش هر غروب می جنگد
    خسته اصلا نمی شود این زن؟
    می تواند طلاق… راهت شو
    دلخوش چیست بعد این همه سال؟
    شب می آید دوباره روز از نو
    طعنه های زنان همسایه
    حرف های مدام این مردم
    مادرم محکم است می دانم
    بی خیال مرام این مردم
    ــ بچه ها خنده های پاک پدر
    سر پناه و امید این خانه است ــ
    مرد باید شفاعتم بکنی
    پدرت رو سفید این خانه است
    مادرم مادر قشنگی نیست
    چهره اش پر چروک و آرام است
    صورتش شیمیایی درد است
    مادرم یک شهید گمنام است
    اسکندری

  9. آوووووخ. فقط به حال شما غبطه میخورم و به حال حبیب که شما داشتید و دیدید و… ما دست خالی اینجا چه باید کنیم!
    چه می توان کرد؟

  10. سلام استاد

    من دانشجوی شما در کلاس عرفان هستم و دختر شهید نیز هستم از اینکه استادی دارم که به یادشهداست خوشحالم یک خواهش ازتون داشتم اگر براتون مشکلی نیست درباره دغدغه های ما بچه های شهید در سایتتون صحبت کنید

  11. @مهمان
    دختر عزیزم،
    سلام. از این که دلنوشته ام را خوانده ای و توانسته ام یادی از پدر شهیدت را در دل نازنینت زنده کنم خوشحالم. بهتر است تو از دغدغه هابت برایم بنویسی تا شاید الهامی بگیرم و جوابی بنگارم. منتطر نوشته ات هستم.
    مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
    هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
    دوستدار دوستان او
    کاکایی

  12. استاد عزیز خوب بود که در همین سایت یک بخشی را به سوال وجواب دانشجوها اختصاص می دادید البته به طور تخصصی . امثال شما که خدای تعالی عنایت فرموده این علوم را )اگر علمشان را ظاهر نسازند که بد می شودهر چند شما بحول خدا یارای جوانها هستید لیکن شما مستحضر هشتید که چقدر دکان داری در اینتر نت زیاده یه وقت به وبلاگی برخوردم به نام عرفان و توحید خدا میدونه چقدر از جوانها رو دلبسته خودش کرده بود این چله رو برو این کارو بکن من این طور حالی دارم و…..تمام اینها با اسم مستعار مهم نیست.. آقا خوب شما بگید مگر نه اینست که جوانها تشنه این امورند تازه با این شرایط فعلی خب چه کسی جواب اینها رو بده اگر اساتیدی امثال شما جواب ندند خب این جور افراد هم متاسفانه زیادند که خود فروشی کنند مگر نه این طور است؟استاد خواهش می کنم از شما که چه در این سایت چه در سایت جدیدی چه گروهی چه فردی والله نیاز است البته کمم در اینترنت نیست اینجور مراکز لیکن ما از شما می خوایم
    منتظر جواب شما هستیم
    لطفا اگر وقت کردید به وبلاگ این حقیر هم سری بزنید ممنون می شوم اگر نظر شریف شما را در مورد ادامه روند وبلاگ بدانم چون ترسم از استادم ببرسم
    ضمنا در مورد مرحوم آقا و بزرگان دیگر می نویسم

  13. سلام استاد
    امروز بعد از حدود۲۰ سال از احوالات شما خبردار شدم شاد شدم ولی ما را چرا فراموش کردید؟در بیوگرافی نوشتید که تا سال ۵۹ عربی تدریس میکردید؟ ولی من سالهای ۶۲-۶۶ در دبیرستان توحید افتخار شاگردی شما را داشتم. به امید دیدار.

  14. دانشجو سرگردان :

    با سلام
    استاد عزیز میخواستم بگم که امروز دل نوشته ی شما بعد از مدتها من رو به گریه واداشت و این نشون میده که عشق شما یک عشق واقعی بوده و هست دعا کنید ما هم این گونه عاشق بشیم .

  15. شاهرخ تندرو صالح :

    سلام جناب دکتر کاکایی
    نوشته تان در باره شهید حبیب آقای عزیز مرا به آن روزها برد ؛ روزهایی که آفتاب بود و برق فلس ماهی ها و نسیم خوش اروند و کوهپایه هایی که بوی جان وجانان داشتند و دروغ سایه گستر نبود و مهر بود و مهربانی بود و احسان بود و آقا ، حضرت آیت الله نجابت که صدای خوبشان،
    صدای خوبش همچون کبوتران سپید
    بر آستانه دلتنگی و خموشی ما
    فرود می آید
    و در سکوت صدا می شود به ناز آواز
    و بر جنازه مغلوب خویش می نگریم
    و مویه هامان از زخم های پنهانی ست
    و های هامان محراب یاد یعقوب است …
    سپیده سرزد و رفت
    هزار سال بر این کوچ تلخ گریه کنیم …
    سپیده ها رفتند
    سپیدها رفتند .
    جان شیفته تان شیفته تر باد و حق یارتان

  16. دلم گرفته من تازه پدرمو از دست دادم پدرم یک روحانی مبارز بود دلم خیلی براش تنگ شده .امروز با خوندن این مطالب دوباره تشنه ی چشماش شدم . واقعا بعضی ها مثل شهید حبیب و پدرم از همه چیزشون به خاطر وطنشون و اسلام گذشتن . دکتر برام یه چیزی بنویس که آرومم کنه حالم اصلا خوب نیست

    1. دخترم، تنها يك رباعي از ملا صدرا تقديمت ميكنم كه مصداق آن امثال پدر تو و شهيد حبيب روزيطلب هستند:

      آنان كه ره عشق گزيدند همه/
      در كوي سعادت آرميدند همه/
      در معركه دو كون فتح از عشق است/
      هرچند سپاه او شهيدند همه/

  17. استاد عزیز سلام. خوش به حال تک تک شاگردایی که با شما تا حالا لا اقل یه کلاس داشتن. من که این توفیق رو نداشتم هیچ وقت.. ولی خواننده ی اثراتتون هستم. موفق باشید.

  18. استاد زمانی روی جلد یک هفته نامه ارتش خواندم که امام عزیز عاشقمان فرموده بود شهدا در قهقه مستانه اشان عند ربهم یرزقون اند وه چه شور و عشقی در این کلام بود که من بد بخت نا چیز را با شراره ای سوزاند

  19. سلام عليكم
    من در كلاسهاي اخلاق «اوس حبيب» شركت مي كردم و بسيار به ياد ايشان هستم واقعا كه ستودني و عارفي واصل بود … از اين مقاله حضرتعالي تشكر مي كنم و آرزو مي كنم همت كنيد كتابي از مجموعه خاطرات و نوشته هاي او منتشر فرماييد
    يك استاد ناچيز دانشگاه!

  20. سلام
    نمي دونم چرا بعد از 35 سال گناه كردن با مطالب شما رو به رو شدم شايد خدا يك باربه اين گنه كار نگاهي داشته سال 86از طريق راهيان نور عازم منطقه جنوب شدم ساعت 1و 2 شب رسيدم شهر اهواز دنبال پادگان شهيد بهشتي مي گشتيم چقدر شور و حال خاصي داشته توي آن تاريكي وارد پادگان شهيد بهشتي شديم ساعت 1 و 2 نصف شب وارد پادگان شديم سكوت همه جا را فرا گرفته بود ولي نمي دونم چرا من دنبال سرو صداي پادگان مي گشتم مگر مي شود ان هياهو كه در دنياي مجازي راديو و تلويزيون مي شنيديم اين جوري خاموش باشد باور كن در حمام پادگان دوش گرفتم ولي توي مطالبتان خواندم دوش گرفتن حمام را حبیب آقا چرا دوست داشت باور كنيد بهترين حمام من در ان زمان با يك حس غريبي متوجه من مي شد خوش بحال شماها پاك بودین پاك ماندين التماس دعا

  21. سلام استاد
    خوشا به حال حبیب و حبیب ها. ای کاش من جای آن ها بودم. ای کاش من هم می توانستم کاری بکنم. استاد دلم از این دنیا گرفته!!

  22. سلام بر شما استاد گرامی (سلام قولا من رب الرحیم )..گویا تقدیر برآن بود که ماه رمضان 1391را با خواندن این متن بسیار روح افزا آغاز کنم .. وخدا میداند که شما هنگام نوشتن این درددل چه حسی داشتید وچه رازی دراین واژگان نهفته است که اینگونه با خواندن اولین کلمات آن بی اختیار اشک در چشمان حلقه میزند وبغض در گلو می ماند…گویا حبیب با قلم حبیبش سخن گفته تا این گونه ساقی وار کام تشنگان را سیراب نماید..و باز امشب چه احساس قشنگی دارم …شاید امشب روزی من این بود تا با خواندن حدیث آخرین ساعات شهید حبیب روزی طلب ،آغاز اولین ساعات میهمانی خداوند برایم باشد.ای کاش این آخرین حدیث ها برای ما سرآغاز بی پایانی باشد..نمیدانم برکدامین یک از شما بایدغبطه خورد آنان که چون شهید حبیب عاشقانه اماعارفانه رسیدند یا باز آنهایی چون امثال دکتر کاکایی که دراین تب وتابها ودراین طوفانها ی خودباختگی صبورانه ایستاده اند.واز مسیر برنگشته اند…وبه قول شهید شوشتری:((دیروز از هرچه بود گذشتیم ،امروز از هرچه بودیم !آنجا پشت خاکریز بودیم واین جا در پناه میز!دیروز دنبال گمنامی بودیم وامروز مواظبیم ناممان گم نشود!جبهه بوی ایمان میدهد واین جا ایمانمان بو میدهد!الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم وبصیرمان کن تااز مسیر برنگردیم وآزادمان کن تا اسیر نگردیم )).وبحق می توان گفت که استاد کاکایی هرگز با اینکه می توانست ومی تواند،در پناه میز نماند..ومواظب نبود ونیست که مبادا نامش گم شود..این انسانها تاریخ انان را جاودانه می کند .اما من امروز بر خودم بیشتر از همه افسوس میبرم با اینکه در محضر ایشان بودم ولی هرگز اورا واقعا نشناختم وهمیشه دنبال کسی بودم که هم سنخ او باشد..اما آب در کوزه وما تشنه لبان می گردیم یار در خانه وما گرد جهان می گردیم…انشا الله خداوند همیشه حافظ ایشان باشد وتوفیقات وعنایات خاصه ی حضرت باری تعالی برایشان روز افزون گردد

  23. من از خدای خویش سپاسگزارم که هر گاه کوچکترین نیتی برای خاطر او کردم و یک گام حتی نیمه خود آگاه به سویش برداشتم او یک فرسنگ و بیشتر مرا سوی خود کشانید.

    چند روزی هست که حال بدی داشتم با اینکه کار فوق العاده مهمی یعنی آماده کردن پیشنهاد پایان نامه ام پیش رویم بود اما روح نا آرامم همه ی زمان محدودم را به گشتن و خواندن مطالب در وب کشانیده بود. تا اینکه امروز هم پس از خواندن خبر ها در سایت تابناک مقاله ای از آن در مورد شهاب الدین سهروردی با عنوان “احیاگر حکمت خسروانی” خواندم و سپس با روحی خسته تر و نا آرام تر به خود گفتم که باید یک چیزی بخوانم که روح نواز باشد و تشنگی من را برطرف بکند.

    در ذهن خویش به دنبال کلید واژه ای گشتم که با آن در اینترنت جستجو کنم و نیتم خواندن در باب خداوند و معنویت و شفای قلب نا آرام و مریضم بود. از آنجا که علاقه ای هم به فلسفه و عرفان داشتم و بنا بر خواندن مطلب از سهروردی یاد ابن سینا افتادم و “الهیات شفا” را برای جستجو و خواندن بر گزیدم.

    اما… در میان نتیجه های جستجو سطر های اول از وبسایت های آیت الله مصباح و استاد مطهری بودند اما من از آنها گذشتم و سوی 8 مین نتیجه که مربوط به درس های الهیات شفا از وب سایت استاد کاکایی بود آمدم. من تاکنون وبسایت شما استاد گرامی را مشاهده نکرده بودم اما جسته و گریخته از برادرم که دانشجوی یکی از درس های عمومی ایشان بوده است در باره ی شما شنیده بودم.

    پس از وارد شدن و خواندن نوشتار هایی چند، این دل نوشتار در مورد شهید سعید حبیب روزی طلب را مشاهده کردم. هر چه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.

    صد هزاران آفرین ها بر تو بادا آی خدا *** ناگهان کردی مرا از غم جدا
    تقدیر اینچنین بود که در این روز های ماه مبارک رمضان سال 1391 این جستجوگری به یک نشانه ی خدایی دیگر برای روشنی دل و بیداری بینجامد.

    جناب دکتر بنده درد دلی دارم که دوست دارم با شما در میان بگذارم. دل من می گیرد که در جامعه ی پیش از انقلاب علما و صاحبان نفس محور فعالیت های مذهبی بوده اند. اما اینک به جای رونق و رواج مراسم و مجالس علم و تهذیب و اخلاق علمای راستین، محافل و مجالس مداحی اوج گرفته و مداحان قدر می بینند و در صدر می نشینند. صدا و سیمای ما هم متاسفانه هر گاه قرار باشد به مراسم مذهبی ای بپردازد آنها را در نظر می دارد.

    حقیقت این است که دل های تشنه ی معرفت و حقیقت دانشجویان و جوانان امروز با نوحه و احساس بر انگیختن سیر نمی شود و اگر هم بشود چیزی بر بینش و معرفت و اخلاق آنها افزوده نمی شود. چنان چه می بینیم در چنان مجالسی می آیند و هنوز بیرون نیامده هزار تخلف رانندگی و بداخلاقی و … از همان ها مشاهده می شود انگار نه انگار که ذره ای تاثیر بر نحوه ی زندگی کردنمان گذاشته باشد. مجلس نوحه و عزاداری در گذشته می توانسته و هنوز هم تا اندازه ای می تواند بهانه ای احساسی برای گرد آوردن مردم باشد و سپس معرفت و اخلاق و مراقبه و ارزشهای انسانی توسط علمای بزرگ در وقت بیشتر مجالس در برنامه قرار گیرد اما امروز کاملا بر عکس شده است. 80 درصد وقت مجالس به نوحه می گذرد و 10 یا 20 درصد به سخنرانی یک سخنور و یا یک عالم می گذرد.

    ای کاش می توانستیم کوششی برای تصحیح این وضعیت انجام دهیم و مجالس پر خیر و برکت علمی و اخلاقی و تهذیبی و معرفتی را گسترش دهیم. امیدوارم راهکاری ارایه فرمایید و اگر این نکته را وارد می دانید کوششی و برنامه ریزی ای در این راستا داشته باشید.

  24. با سلام

    استاد گرامی بنده همچنان منتظر پاسخ درخواستی که در پاراگراف آخر نظر قبلی در همین نوشتار فرستادم هستم. چون سوال خود را آخر مطلبم نوشتم تصور می کنم شما آن را به دیده ی یک مطلب پرسشی ننگریسته اید.
    با تشکر

    1. جناب آقای کاظمی
      با سلام، بنده با دیدگاه شما کاملاً موافقم. این دیدگاه را در طول هشت سال منبر رفتن در دهۀ محرم رعایت کرده ام. حاصل آن را در کتاب “گلبانگ سربلندی”، تألیف نگارنده که نشر هرمس آن را منتشر کرده است می توانید ببینید. مصاحبه ای نیز در همین زمینه با یکی از خبرگزاریها (احتمالاً خبرگزاری مهر) داشته ام که میتوانید در همین سایت آن را ببینید.

  25. سلام دکتر جان
    نمدانم دفعه چندمی است که این دل نوشته را میخوانم
    ولی باز تازه و پر طراوت بود همچون سیمای ملکوتی حبیب
    دکتر جان همتی کنید تا کسانی که با ان شهید مانوس بوده اند رخ در نقاب خاک فرو نبرده اند
    خاطراتی که از ان اسوه اخلاص و پاکی داشته اند را بیان کنند تا بتواند برای این نسل گرفتار در سراب ها اب حیاتی باشد وجانشان حیاتی دوباره بخشد
    چرا که معتقدیم شهیدان زنده اند و میتوانند اثر گذار باشند
    به امید دستگیری خدای شهیدان از ما و شما
    وتشکر از شما که ما را دوباره به محضر شهدا بخصوص حبیب دلها بردید
    شاید(قسمتی از سایت برای این کار مناسب باشد)
    به امیدپیگیری شما

  26. سلام آقای دکتر
    هر موقع این متن رو می خونم از جهاتی دلم باز میشه و از جهاتی هم بسیار دلم میگیره.
    یکی از جهاتی که باعث میشه بسیار دلم بگیره اینه که چه شد و حبیب چه کرد که به این مقام رسید و من چقدر مقصر و بی عرضه هستم که با وجودی که سنم از بیست و هفتم هم گذشت اما سر سوزنی فهم و شناخت از خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است نسیبم نشد با وجود اینکه خدا همیشه خوان نعمتش را به اشکال گوناگون می گستراند (جنگ چيز خوبی است ولی به عنوان قالب در راه اهداف نه به عنوان يک اصل. خدا پرستی بالاتر از اين است، خدا پرست کسی است که بتواند خدا را همه جا ببيند و به وظيفه خود عمل کند. مگر خدا فقط در جبهه جنگ است.
    برادر رزمنده من اگر نتوانی خدا را پشت جبهه به همان نحو حس کنی که در خط مقدم، در اينصورت ايمانت کامل نيست. اگر معتقد باشيم که همواره بايستی جنگ و جبهه در کار باشد و پيوسته افسوس جبهه را بخوريم و نه معنويت آنرا، چنين امری محدود کردن خدای نا محدود است . آیت حق)
    حرف بسیار اما مجالی برای سخن نیست و سر شما را هم بدرد نمی آورم خلاصه اینکه با وجود آیات بسیار در مورد امید به خدا و اینکه خدا از مادر به ما مهربانتر هست اما کاملا نا امیدم که چون حبیب شوم حتی بالاتر از حبیب نا امید از خود و اینکه هیچ ندارم. آیا ممکن است که ما هم حبیبی شویم؟؟؟
    چگونه باز کنم بال در هوای وصال
    که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
    کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
    فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

  27. استاد عا ا ا ا ا ا ا ا ا ا لی بود.
    همیشه حرفا ونوشته هاتون ی حس دیگه به آدم میدن.ساده بگم.به دلم خیلی نشست

  28. سلام استاد ،معماری میخونم بدنبال مفهوم -عدم ایینه ایست مطلق دراوپیداست عکس تابش حق -برای طراحی موضوع پایان نامم ک بارویکردی فلسفی ک به حکمت ختم میشه بودم ک ناگاه صفحه شما باز شد و حقیقتش خیلی خیلی خوشحال شدم چون هرچی میخوام اینجاست و باورم نمیشد البته باجسارت ،و شرمندگی خودم ک فک میکردم اخوندهابیشتر روضه میخونن و بیشتر توی سطح جامعه اند و اصلا به رشد فکری و مسایل بنیادی یک جامعه موفق نیستند و اکثرجونامون بعلت عدم دریافت اگاهای درست از اقشاری مثل شما بعلت عدم بیتوجهی ،عدم فراگیری و نوعی سردرگمی و نداشتن محور و مسیر مشخص و هدف برای حتی نوع لباس پوشیدن تاالی ……تو اکثر این قشر دیده میشه امیدوارم تلاشهای شما بینتیجه نمونه و منم سایت شما و موسسه رو تاجای امکان به اطرافیانم انتقال میدم بالاخره هرکدوم ازماها باید خمس دانش بدیم شاید بتونم در این روند عالی شما قدم کوچکی بردارم

  29. سلام خدمت قاسم اقای عزیز با خوندن این مطلب احساس بدی بهم دست داد. زمانی که شما در مسجد اسلام راستین رو میگفتید و اون موقع همش در خواب خیال شهادت بودم وخیلی متوجه گفتهای شما وحبیب وسعید و….نبودم .حال که پس از سی سال که این دل نوشته رو خونم یارای باز گشت از این طریق زندگی برایم سخت واین نوشته شما یاداور لذتهای بودن با حبیب وجواد واحسان وسعید راکمی از رنگ باختگی در اورد لطفا دعای خاص برای بازگشت بنده بفرمایید

به شوق پاسخ دهید لغو پاسخ