کدام قصه را قلب مثنوی میدانید؟

فصلنامه فرهنگی هنری نگاه آفتاب، نشریهٔ مؤسسهٔ سروش مولانا در شمارهٔ اول خود که در پابیز ۱۳۹۹منتشر شده است این سؤال را با برخی از اهالی فرهنگ مطرح کرده است:
کدام قصه را قلب مثنوی میدانید؟
جواب دکتر قاسم کاکایی تحت عنوان
«یک قصه بیش نیست»،
چنین درج شده است:
پرداختن به این سوال مستلزم آن است که ابتدا مثنوی را بشناسیم، سپس معین کنیم که قلب مثنوی و معنای کانونی آن چیست و آنگاه تطبیق دهیم که کدام داستان یا داستان ها در حکم این قلب و مبین این کانوناند. چنان که پیداست خودِ سؤال دارای ابعاد بسیار گستردهای است و پاسخ آن نیز متضمن چندین ادعای بزرگ از جانب پاسخ دهنده است: ادعای عرفان، ادعای شناخت مولانا، ادعای پی بردن به اسرار مثنوی و ادعای احاطه بر تجزیه و تحلیل آن؛ و قطعا
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
اما اگر با شیخ بهایی و جامی همرای باشیم و مثنوی را معجزهٔ مولانا و قرآنی به لفظ پهلوی بدانیم که:
من نمیگویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی
هست قرآنی به لفظ پهلوی
باید بگوییم که قطعاً شیوهٔ بیان مثنوی در حکمت ها و حکایت ها قرآنوار است و در پراکندگی ظاهری آن، عمد و رمز و سرّی نهفته است. شیوهٔ داستان گویی مثنوی نیز به نوعی قرآنیاست که: «نحن نقص علیک احسن القصص». قرآن هم بهترین قصه ها را میگوید و هم آنها را به بهترین نحو حکایت میکند. هم خود قصه نیکوترین است و هم نحوهٔ بیان آن نیکوترین قصهگویی است. مولانا این خصیصه را از قرآن وام گرفته است هرچند گاهی ناچار است به خاطر آنکه تعالیم آسمانی را برای انسان زمینی بازگو کند از قصه هایی نیز با ظاهری رکیک استفاده نماید که نوعی ضربالامثال است.
پس همانطور که نمیتوان دربارهٔ قصص قرآنی دست به انتخاب زد و اصلی ترین آنها را مشخص نمود دربارهٔ مثنوی نیز وضع به همین منوال است.
حق آن است که مثنوی صرفا واگویهٔ شور و شوق و شعف و عشق مولانا نیست بلکه بالاتر از آن، یک کتاب درسیِ عرفان است که هیچ کتاب دیگری در ادب پارسی با آن قابل مقایسه نیست. البته کتابی صرفاً در عرفان نظری نیز نیست بلکه قدم به قدم، عرفان عملی را نیز بیان نموده و هردو را در قالب داستان و حکایت، گاه پیچیده و گاه باز کرده است.
پس باید ببینیم که پیام اصلی مولانا در عرفان نظری و پیام کانونی او در عرفان عملی و ربط و رابطهٔ آن دو چیست تا بتوان داستان و یا داستانهایی را که حاوی این دو است معین کرد. اگر مثنوی را یک دوره عرفان نظری و عملی بدانیم- چنانکه مرحوم آیت الله نجابت میفرمودند که: «مولانا هرچه را برای سلوک لازم است در مثنوی بیان فرموده است»- در این صورت، مثنوی یک کل به هم پیوسته است که هر جزئش مکمل جزء دیگر است. لذا مثل قرآن تجزیه ناپذیر است. همین امر پاسخ سؤال فوق را مشکلتر میکند.
معمولاً سخن کانونی یک کتاب را در دیباچهٔ آن باید جستجو کرد. هرچند مثنوی همچون قرآن شریف، دیباچه به معنای متعارف ندارد، ولی دیباچهٔ عربی آن و شروع پارسیاش شاید ما را به این نکته رهنمون شود که مثنوی اصول اصول اصول دین است؛ یعنی سرّ سرّّ توحید را بیان میکند که:
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر وحدت آنچه بینی آن بت است
و غایتِ رسیدن به این وحدت، فنا و بی خویشتن شدن و از خویش تهیگشتن و در یک کلمه، نیگشتن است؛ و این مستلزم بیزبانی و در عین حال حکایتگر قصه های بسیار شدن است! این است که حافظ از نیِ مولانا زبان بیزبانان را میشنود؛ آنجا که مقابل مولانا و مثنوی تواضع میورزد و میفرماید:
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان «بشنو از نی»
اما کِی میتوان به بیخویشی و بیزبانی و فنا رسید؟ از نظر مولانا آنچه انسان را به بیخویشی می کشاند و از خویشتن رها می سازد عشق دلدار است. پس سخن عرفان نظریِ مثنوی سرّ سرّ توحید است. وحدت و توحید اساس عرفان نظری مثنوی است. هرچند مولوی در مثنوی به وحدت آفاقی نیز پرداخته است اما با تاکید بیشتر بر وحدت انفسی، نقبی به عرفان عملی میزند و توحید او از فنا سر در میآورد. یعنی سخن او در عرفان عملی نیز خود را ندیدن و از خود تهی شدن است و راه آن نیز عشق است. لذا درهمهٔ داستانهای مثنوی سخن از توحید، سرّ، فنا و بی زبانیای است که حکایت گر آن نی است و راه وصول بدانْ عشق است. هر داستان و هر حکایت و هر قسمتی از مثنوی بیانگر وجهی از وجوه این ابعاد نظری و عملیِ عرفان است. هر گوشهای از آن سرّی از اسرار توحید و هر قطعهای از آن درسی از درسهای سلوک است. لذا تفکیک آنها از یکدیگر نه تنها مشکل بلکه ناروا است.
اما خودِ مولانا با نی و عشق شروع کرده است و در نینامه هم درس حکمی و نظری داده و هم جان را به آتش کشیده و بلافاصله به اولین داستان از داستانهای مثنوی پرداخته و فرموده است که:
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
پس به نظر می آید که اولین داستان مثنوی که در ذکر مولانا متقدم شده و بلافاصله از حال و هوای نی و عشق بدان نقب زده است -یعنی داستان کنیزک و پادشاه- عناصر یاد شده: وحدت، سرّ، فنا، بیخویشی، عشق و نی را به نحو اجمال در هم آمیخته است. أنگاه مولانا در هر داستانی پس از آن، وجهی از وجوه این عناصر را تفصیل داده است. یعنی هر داستانی از مثنوی مبین بخشی از عرفان نظری و عملی و نقدی از حالی از احوال ماست. مثلاً داستان طوطی و بازرگان تاکید بر عرفان عملی و خود را ندیدن و بیان «موتوا قبل ان تموتوا» است، آن هم با عشق؛ که «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید» ولی داستان فیل شناسی در تاریکی بیان سرّی از اسرار توحید نظری و وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است.