آبرو بلکه از ایشان بکنم بنده گدایی

عصر جمعه شد و نو شد به دلم رنج جدایی
ای که هر رنج و غمی را به حقیقت تو دوایی
«پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینهٔ کوچک ننمایی»
نام جبهه چو رقم خورده به این هفته و جمعه
باز هم یاد شهادت به دل افکنده رجایی
یاد ایامِ خوش جبهه به خاطر جولان کرد
ناگهان مرغ دلم گشته به جمعه دو هوایی!
زده بالی که نشیند دمی در سایهٔ مهدی
چونکه جز خانهٔ اویَش نبوَد صحن و سرایی
تا شنیده است دگرباره همی بوی شهادت
پرکشیدهاست به جبهه ز پی برگ و نوایی
زنده شد خاطرههایی ز سلیمانی و همت
هم که از باکری و جمله شهیدان خدایی
«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی»
آبرو نیست مرا تا که زنم لاف محبت
آبرو بلکه از ایشان بکنم بنده گدایی
دل گرفته است ز تنهایی و دوریّ رفیقان
هم ز نامردی و بیدردی و دیندارِ ریایی
«عشق و درویشی و انگشتنمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»
مهدیا نیست دگر صبر مر این قاسم دون را
بنوازَش تو دگر باره به لطفی و لقایی
«گفته بودم چو بیایی غم دل باتو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»