
در آستانۀ محرم، چاچ دوم کتاب حدیث سرو شرح حال عارف کامل حضرت آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی به قلم دکتر قاسم کاکایی منتشر شد.. چاپ دوم این کتاب اخیرا از سوی انتشارت فلاح در ۳۵۰ صفحه منتشر شده است. در مقدمۀ این کتاب آمده است:
ساقی حدیث سرو و گل لاله میرود
این بحث با ثلاثۀ غساله میرود
مجموعۀ حاضر شرح احوال عارف بالله و فانی فی الله حضرت آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی است در حد فهم قاصر و ادراک ناقصِ نگارندۀ این سطور. حدیث یک عمر استقامت است در سیر الی الله از راست قامتی جاودانه در عرصۀ معرفت و محبت. بخشهای مختلف این مجموعه در طول بیش از بیست و شش سال پس از عروج ملکوتی آن مرحوم به مناسبتهای مختلف بر زبان و یا قلم نگارنده جاری گشته و اینک بازنویسی شده و در اختیار دوستدارانِ حضرتِ دوست قرار گرفته است.
….
دربارۀ آن کوه توحید و آن دریای عشق چه بگویم، چگونه بگویم و از کجا شروع کنم؟ آیا میتوان «آب دریا را کشید» و «بحر را در کوزهای» جای داد؟ آن هم از جانب بی بضاعتی چون من؟ توصیف کردن مستلزم احاطه بر موصوف و یا متصف بودن به صفت است که هیچکدام در بارۀ واصفی چون من و موصوفی چون حضرت استاد، صادق نیست. تعریف کردن نیز معرفت لازم دارد و چنین تعریفی درمورد حضرت استاد از بیمعرفتی چون من ساخته نیست. این بود که به روح پرفتوح خود حضرت استاد پناه بردم و از ایشان کسب همّت کردم؛ به ذهنم گذشت که به جای توصیف و تعریف، از گزارش و قصّه شروع نمایم تا بدین وسیله از ارباب معرفت سخن و حدیثی گفته باشم که:
جان پرور است قصۀ ارباب معرفت رمزی برو بپرس، حدیثی بیا بگو
و چقدر این قصه برای خود من جان پرور بود. هرچه جلوتر می رفتم، «یاد ایام» بیشتر جانم را به اهتزاز وا میداشت.
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
یاد ایامی که آمد و شد و گذشت ایام را اصلا حس نمیکردیم؛ یاد ایامی که خود را در بهشت بلکه در کنار خودِ خدا می دیدیم:
یاد باد آن که سر کوی تواَم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
با قصه شروع کردم؛ قصهای که قرار بود شصت یا هفتاد صفحه بیشتر نباشد ولی هرچه جلوتر میرفتم و سخن از سلسلۀ موی دوست میگفتم، اشتیاقِ گفتن بیشتر و بیشتر میشد:
دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود
معاشران گره ز زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
مینوشتم و مینوشتم در حالی که گاهی از شوق، اشکی در چشم و گاهی از حزن، بغضی در گلو داشتم:
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
……
در آن مجلس در را به رویم باز کرده و مرا به طلبگی پذیرفته بودند. هر چه بود با احساسی کاملاً متفاوت وارد حلقۀ درس ایشان شدم و بیش از هفت سال از همه جا بریدم و شب و روز در خدمتشان بودم.[به هیچ گذشتهای فکر نمیکردم و در بند هیچ آیندهای نبودم؛ چرا که بهشت و عیش نقد را یافته بودم که:
گوش من و حلقۀ گیسوی یار روی من و خاک در می فروش
آنچه پیش روی دارید حاصل برداشت و شناخت حقیر از آن بهشتِ هفت ساله است. میدانم که معرِّف باید اَجلای از معرَّف باشد و میدانم که:
مادحِ خورشید مدّاحِ خود است که دو چشمم روشن و نامُرمَدست
ولی به تبعیت از کریمۀ وَ أَمّٰا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ
و برای ادای حق صحبت، قلم اندر نوشتن میشتافت:
چون حدیث روی شمس الدّین رسید شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آمد چون که آمد نام او شرح کردن رمزی از انعام او
این نَفَس جان دامنم بر تافته است بوی پیراهان یوسف یافته است
کز برای حقِّ صحبت سالها باز گو حالی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود
من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست
میدانم که در این نوشته «پریشانگویی» و آشفتگی فراوان است. ادعای پریشانی ادعای بزرگی است که تنها از امثال بابا طاهر بر میآید:
مرا نه سر نه سامون آفریدند پریشونم، پریشون آفریدند
پریشون خاطرون رفتند در خاک مرا از خاک ایشون آفریدند[
و ادعای «از ایشان» بودن ادعایی است بزرگتر. اما امید دارم که بیتی را که حضرت استاد زیاد میخواندند آویزۀ گوش خویش داشته باشم:
از ایشان نیستی، میگو از ایشان پریشان نیستی، میگو پریشان