غمهای دیگر هیچ نیست پیش غمِ غیبت از او

کنون جمعهاست و هنگام غروب است
ز غم آگاه علام الغیوب است
خودت غائب ولی در دل غم توست
شنیدن بوی تو از غم چه خوب است!
«آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند؟»
غم چیره گشته بر دلم باشد کجا آن با وفا
کآید دمی بنشیند و دل را ز غم عاری کند؟
غمهای دیگر هیچ نیست پیش غم غیبت از او
لیکن نمی آید دمی تا بلکه غمخواری کند
روزی حبیب و هم سعید بودند آرامِ دلم
رفته کجا روزیطلب یا آن که احراری کند؟
هر آنچه ترسیدم از آن آمد به قلب من فرود
رفته سکینه از دلم کو آن که دلداری کند؟
گویا که در این چاه ویل کاری نیاید از کسی
آن دستِ غیبی در کجاست کآید کنون کاری کند؟
کاخ امید و آرزو بر باد شد در خاک و گل
کی آید آن امّیدبخش، امّید معماری کند؟
غافل شدم از درد عشق، هشیارِ دنیا گشتهام
کِی چارهٔ آن غفلت و درمانِ هشیاری کند؟
بیمار گشته جان من از آنهمه بیهودگی
کِی آید آن حاذقْطبیب هین دفع بیماری کند؟
افتاده در کارم گره، بیچاره گشتم من کنون
کِی آید و من را رها از چاهِ ناچاری کند؟
من رند بودم یک زمان بازار را بازیچهام
رحمی کِی آن سلطان عشق بر رندِ بازاری کند!؟
خوار و ذلیل و عاجزم در پیشِ نفس اژدها
کو نفس مطمئنِّ او تا دفع این خواری کند؟
دادم به پَستی من رضا کِی آید او بهر خدا
از پستیام سازد رها یادی ز سالاری کند؟
داروی درد من کنون در طبلهٔ عطار نیست
کِی آید آن عطارِ من کز بهرم عطاری کند؟
خوابند جمله مردمان خفتهاست رحم و عاطفه
فریادرس گو آید و فریادِ بیداری کند
از هر طرف که رو کنم آزار بینم دائماً
کِی آید و او چارهٔ این مردمآزاری کند؟
ً
گرفته شد راهِ نفس نبوَد کسی فریادرس
ابلیس هم با لشکرش پیوسته خونخواری کند
پرسیدم: «آن صاحبزمان مرده تواند زنده کرد؟»
عیسی جوابم را بداد: «بیهیچ شک، آری کند
در لشکر صاحب زمان عیسی فراوان باشد و
هم کور را داده شفا، هم زنده بسیاری کند
از پیش او خواهد رمید ابلیس با جمله سپاه
چون حیدراست و در نبرد همواره کرّاری کند»
قاسم! نباشد مشتری کس عشق را در این زمان
آن کیست کز من فقر و عشق، روزی خریداری کند؟