غربت حکیم، تعالی حکمت

دکتر قاسم کاکایی

نشریه حریم امام شماره ۳۷۰ پنج‌شنبه دوم خرداد ۱۳۹۸

مصاحبه با دکتر کاکایی به مناسبت یکم خرداد روز بزرگداشت ملاصدرا

 

 

لطفاً در ابتدا ضمن اشاره به تعریف حکمت متعالیه، وجه نام گذاری آن را نیز بیان کنید.

اصطلاح حکمت متعالیه شاید برای اولین بار در کتاب «الإشارات و التنبیهات» ابن‌سینا دیده شده است. نوع برخوردی که ابن‌سینا با این واژه «حکمت متعالیه» در اشارات دارد  این استنباط را به وجود می‌آورد که در واقع ابن سینا آن را «طورٌ وراء طور العقل» تفسیر می‌کند یعنی بالاتر از مرحله عقل که فقط حوزه دسترسی عقل هم نیست بلکه شهود هم آن را دربرمی‌گیرد حکمتی است که آن را حکمت متعالیه می‌خوانیم. خواجه نصیر الدین طوسی در شرح اشارات بر آن است که این حکمت، حکمتی است که جمع بین بحث و نظر از یک سو و کشف و ذوق از سوی دیگر، آن را تشکیل می‌دهد و این حکمت مرکب از این دو قسمت است. شخص ملاصدرا هم آن واژه حکمت متعالیه را باز نکرده بلکه فقط در عنوان اصلی کتابش «الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه» آن را به کار برده است. البته قبل از ملاصدرا هم جناب شمس الدین محمد خفری کتابی به همین نام دارد: الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه. ملاصدرا این اسفار چهارگانه عقلی را با اسفار چهارگانه عرفا در سیر و سلوک، تطبیق می‌دهد که نتیجه‌اش حکمت متعالیه می‌شود؛ یعنی همان سفرهای فکری که برای عقل وجود دارد و عقل آن را طی می‌کند، منطبق است با سلوک عرفانی که نفس دارد. سفر اول از این چهار سفر، سیر از خلق به حق است که با برهان‌های مختلف عقلی، عقل از خلق به حق پی می‌برد. سفر دوم سفر در حق است یعنی در صفات خدا، فیلسوف تفکر می‌کند، و با عقل صفات الهی را بررسی کرده و به بحث درباره آن می‌پردازد. به اعتقاد عرفا، در این سفر دوم، عارف متصف به اسماء و صفات الهی می‌شود. سفر سوم که عقل از حق به خلق می‌پیماید پیدایش کثرت از وحدت را با قواعد عقلی تبیین می‌کند مثلا با قاعده الواحد که «الواحد لا یصدر عنه الا الواحد» و قواعدی از این قبیل تبیین می‌شود. این سفر عقلی با سفر سوم عرفا هماهنگ است که عرفا در معیتِ حق از حق به خلق می‌آیند. سفر چهارم که سفر «فی‌الخلق» است در جایی است که فیلسوف در عالم امکان و در مسائل عالم طبیعت و عوالم ناسوتی با عقل سیر می‌کند و همین طور عارف هم در این مرحله در معیت حق به سیر در خلق می‌پردازد. ملاصدرا این چهار سفر یعنی اسفار اربعه عقلیه را با اسفار اربعه سلوک نفسانی عارف هماهنگ می‌کند و نتیجه‌اش «الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه» می‌شود.

استاد، سیر علمی ملاصدرا را چگونه می‌بینید؟

ملاصدرا سیر علمی خود را قطعاً از شیراز و در محضر استادان مکتب شیراز شروع کرده است. مکتب شیراز ـ که در جای خودش باید معرفی شود ـ فاصله بین خواجه نصیر الدین طوسی تا میرداماد است. در این فاصله فیلسوفان بزرگی در مکتب شیراز شکل گرفته و پرورش یافتند. یکی از شاگردان بزرگ غیاث‌الدین منصور دشتکی در مکتب شیراز، جمال الدین محمود شیرازی است که ما باید به دنبال حلقه مفقوده بین ملاصدرا و جمال الدین محمود شیرازی بگردیم که ملاصدرا نزد کدامیک از شاگردان جمال الدین محمود شیرازی در شیراز درس خوانده است. اینکه ملاصدرا مقدمات حکمت و فلسفه را در شیراز نزد چه کسی آموخته است ـ با توجه به اینکه قطعاً استادان بزرگی در آن زمان در حوزه شیراز وجود داشته‌اند ـ در منابع تاریخی به آن اشاره خاصی نشده است. اما از کتابخانه سیار و کتاب‌هایی که ملاصدرا در سفر همراه داشته ـ چون پدر او مرد تاجری بوده و امکاناتی برای تحصیل فرزند خود فراهم کرده بود که از جمله آنها کتابخانه سیاری بوده غیر از کتابخانه‌ای که ممکن بود در خانه داشته باشد و کتابخانه ثابت او باشد ـ و آن کتابخانه سیار را فهرست کرده به دست می‌آید که از بسیاری از فیلسوفان مکتب شیراز، نسخه‌های خطی در دست داشته و قطعا در آنجا درس گرفته و استفاده‌‌هایی از مکتب شیراز داشته است. ولی پس از مکتب شیراز، به دلیل آنکه مرکزیت حکومت و مرکز علم، در دوران صفویه، قزوین و سپس اصفهان بوده، ملاصدرا ابتدا به قزوین و بعد هم به اصفهان کوچ و سفر می‌کند و با استادان بزرگی در فقه و حکمت مثل میرداماد، شیخ بهایی و میرفندرسکی آشنا می‌شود. شیخ بهایی شاگرد ملاعبدالله یزدی است ـ صاحب کتاب حاشیه ملاعبدالله در علم منطق ـ و ملاعبدالله یزدی در مکتب شیراز درس خوانده است، لذا شیخ بهایی به این شکل شاگرد مکتب شیراز بوده است. میرداماد هم نزد فخرالدین محمد سماکی استرآبادی درس خوانده که او هم جزو شاگردان جمال‌الدین محمود شیرازی بوده و در مکتب شیراز درس خوانده است. در واقع میرداماد هم به شکلی وارث مکتب شیراز است. بدین ترتیب ملاصدرا حکمت را نزد بزرگانی مانند میرداماد، شیخ بهایی و میرفندرسکی تلمّذ می‌کند و ادامه می‌دهد آن چیزی را که در مکتب شیراز یاد گرفته بود. اما همان طور که می‌دانید نظر حکومت صفویه به علمای شیعه خارج از کشور ایران، نظر مثبتی بوده و لذا از محقق کرکی، پدر شیخ بهایی و بزرگان دیگری دعوت کرده بودند که به پایتخت بیایند و در حکومت صفویه نقش صدر الشریعه را عهده‌دار شوند. مثلا جد مادری میر داماد، محقق کرکی است. یا شیخ بهایی که از منطقه جبل‌العامل به ایران آمد، هر چند که شیخ بهایی وقتی که در ایران قرار می‌گیرد و نزد استادان بزرگ درس می‌خواند اعجوبه و علامه‌ای کم‌نظیر می‌شود. منتها ملاصدرا چون عقبه‌ای به این شکل مثل میرداماد یا شیخ بهایی نداشته و از طرفی مورد حسادت کسانی قرار می‌گیرد که نمی‌توانستند دیدگاه‌های ملاصدرا را تحمل کنند لذا مورد غضب حکومت قرار می‌گیرد و با حالت تبعید گونه‌ای از اصفهان بیرون می‌رود و در کهک قم به مسائل ریاضت و سلوک عرفانی می‌پردازد. پس از گذشت چند سال، الله‌وردی‌خان و پسرش امام‌قلی‌خان ـ که امام‌قلی‌خان حاکم فارس بوده ـ مدرسه بزرگ «خان» را در شیراز می‌سازند و وقف ملاصدرا می‌کنند و ملاصدرا به شیراز برمی‌گردد و تدریس خودش را تا آخر عمر ـ که در سفر حج رحلت می‌کند ـ در شیراز داشته است. لذا هم حکمت را نزد استادان آموخته و هم خودش سلوک عرفانی داشته؛ به خصوص در کهک که حالت انزوای از مسائل دنیوی را داشته. بنابرین هم برهان‌های عقلی و هم شهودات عرفانی را دارد که نتیجه‌اش همان حکمت متعالیه می‌شود.

صدرالمتألهین را در واقع باید فیلسوف بدانیم یا عارف یا متکلم؟ کدام‌یک از اینها را در مورد ملاصدرا می‌توان گفت؟

ملاصدرا قطعاً یک حکیم بزرگ است. حکمت یعنی اعتقاد محکم و استوار. این اعتقاد می‌تواند بر پایه برهان باشد یا بر پایه شهود باشد و اگر جمع بین این دوتا باشد که حکمتش متعالیه و محکم می‌شود زیرا هم برهان و هم شهود است. و این حکمت که به تعبیر روایت «الحکمه ضاله المؤمن» (جامع الاخبار، ج۱، ص۸۵) یعنی گمشده مؤمن است و مؤمن هرجا حکمت را بجوید جستجو می‌کند، می‌یابد، می‌گیرد ولو از اهل نفاق باشد. به تعبیر قرآن «یُؤْتِی الْحِکْمَهَ مَنْ یَشَاءُ  وَمَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا» (سوره بقره، آیه۲۶۹) این حکمت را خدا به کسانی می‌دهد که خودش بخواهد و این خیر کثیر است و حال اگر حکیمی با این وضعیت پا به عرصه برهان عقلی بگذارد و برهان اقامه کند بر آن چیزی که فهمیده و درک کرده، چنین شخصی فیلسوف است که جز عقل را پاس نمی‌دارد. اگر پا به عرصه دفاع عقلانی از دین بگذارد که بخواهد از دین در برابر مسائل بیرون دین و هجمه‌هایی که به دین می‌شود دفاع کند، چنین شخصی متکلم است و اگر همین حکیم پا به دایره شهود بگذارد و آن مسائل محکم اعتقادی خودش را شهود بکند عارف است. و همه این امور در ملاصدرا جمع است؛ یعنی حکیمی است که در حوزه برهان آمده و با عقل سروکار دارد که فیلسوف است. هم از مسائل قرآن و شریعت دفاع کرده و لذا از این منظر او را می‌توانیم متکلم بنامیم. و هم ملاصدرا حکیمی است که در حوزه عرفان پا گذاشته و شهود کرده آن مسائل را، لذا عارف است. ولی به هر حال، همان کلمه «حکیم» که تمام اندیشه ملاصدرا را خلاصه می‌کند در این بیت مولانا که «ای برادر تو همان اندیشه‌ای/ ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای» (مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت۲۷۷). یعنی ملاصدرا یک حکیم اندیشمند است که در این سه حوزه پاگذاشته است.

اساساً تفاوت میان فلسفه و حکمت چیست؟ یعنی به چه کسی می‌گوییم فیلسوف؟ و به چه کسی می‌گوییم حکیم؟ و چرا شخصی مثل کانت را فیلسوف می‌گوییم نه حکیم، ولی به ملاصدرا می‌گوییم حکیم؟

کسی که حکمت را ـ یُؤْتِی الْحِکْمَهَ مَنْ یَشَاء ـ از خدا دریافت کرده و استحکامش را از خدا یافته باشد چنین شخصی را ما اصطلاحاً حکیم می‌گوییم. اما اگر همین حکیم به برهان عقلی روی بیاورد که آن چیزی را که وجد کرده و یافته در مرحله قیاس و استدلال دربیاورد به او فیلسوف می‌گوییم. لذا ممکن است که کسی فیلسوف نباشد ولی حکیم باشد، مثلا بعضی از عرفا حکمت را از خدا دریافت کردند ولی وارد مقوله فلسفه نشدند یعنی وارد مقوله استدلال نشدند ولی حکیم هستند و فیلسوف نیستند. عده‌ای هم فیلسوف‌اند مثل کانت ـ اگر بپذیریم که استدلال‌ها و برهان‌های عقلی محکمی اقامه کرده باشد ـ ولی چون وارد مقوله و حوزه عرفان نشده است به آن معنا حکیم نیست. لذا حکیم کسی است که علمش را از خدا گرفته باشد.

برجسته‌ترین شارحین فلسفه ملاصدرا و حکمت متعالیه چه کسانی‌اند؟

شاگردان بلاواسطه ملاصدرا دو داماد ایشان هستند: فیّاض لاهیجی و فیض کاشانی که هر کدام راهی را انتخاب کردند ولی نمی‌توانیم آنها را به معنای خاص شارح ملاصدرا به حساب بیاوریم؛ چون هر کدام شیوه‌ای دارند که ممکن است هم‌پوشانی با شیوه ملاصدرا داشته باشند، ولی تفاوت‌هایی هم داشته باشند. اما آن چیزی که حکمت متعالیه ملاصدراست از طریق مرحوم بیدآبادی، مرحوم آقاعلی مدرس و مرحوم قطب نیریزی شرح شده است. ولی بزرگ‌ترین شارح مکتب حکمت متعالیه ملاصدرا، حاج ملاهادی سبزواری است که هم از همه حکیم‌تر است به این معنا که بر طبق تعریفی که از حکمت ارائه و بیان کردیم خدا به ایشان حکمت عطا کرده و هم استدلال‌های قوی دارد و یک فیلسوف بزرگ است. شرح منظومه سبزواری هم مورد قبول بسیاری از اندیشمندان بعد از ملاصدرا قرار گرفته است. در میان معاصرین ما مرحوم میرزا مهدی آشتیانی و مرحوم سید جلال الدین آشتیانی جزو شارحان ملاصدرا به حساب می‌آیند. اما در معاصرین، بهترین شارح ملاصدرا، علامه طباطبایی است که البته نوآوری‌هایی هم در حکمت متعالیه دارد و شاگردان علامه طباطبایی هم در شرح حکمت متعالیه راه علامه را تداوم بخشیدند. شهید مطهری حکمت متعالیه را با مسائل عصر فعلی تطبیق داده است. علامه حسن زاده آملی حفظه الله تعالی حکمت متعالیه را در مسائل عرفانی ـ که البته بیشتر به صورت نکات دقیقی که در هزار و یک نکته و در جاهای دیگر بیان کردند ـ عنوان کردند ولی بهترین شارح حال حاضر حکمت متعالیه حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی حفظه الله تعالی است که سالها هم شاگردی بزرگان حکمت متعالیه کرده‌اند و هم ممارست و تدریس حکمت متعالیه داشته‌اند و الان بزرگ‌ترین شارح حکمت متعالیه در زمان ما محسوب می‌شوند.

ربط عرفان و قرآن و برهان در نگاه ملاصدرا به چه نحو است؟

حقیقت، به اعتقاد ملاصدرا و بزرگان، یک سرچشمه بیشتر ندارد. یکجا هست که حقیقت از آنجا سرچشمه می‌گیرد و آن خود حضرت حق است. لذا خدای تعالی که حق است، حقیقت از او سرچشمه می‌گیرد. خود حق و به تبع آن حقیقت، بر خلق خدا تجلی پیدا می‌کند. پس حقیقت، تجلی حق است برای خلق. این تجلی گاهی در کتاب تشریعی است که سرآمد آن کتاب تشریعی، قرآن کریم است که در روایت از معصوم علیه السلام وارد شده که «إنَّ الله تجلّی فی کتابه» (بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج‏۸۹، ص: ۱۰۷) خدا در کتاب خودش تجلی پیدا کرده است که این را ما کتاب تشریعی می‌گوییم. گاهی تجلی خدا در کتاب تکوینی است نه در کتاب تدوینی و تشریعی، که حق آنجاست و به تعبیر شیخ محمود شبستری «به نزد آن که جانش در تجلی است/ همه عالم کتاب حق تعالی است». این کتاب تکوینی، گاهی کتاب آفاقی است و گاهی کتاب انفسی. چنانچه آیه شریفه می‌فرماید: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الآفاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یتَبَینَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (سوره فصلت، آیه۵۳). ما آیاتمان را در آفاق و در أنفُس این خلق خدا نشان می‌دهیم تا روشن شود برای این خلق که «أَنَّهُ الْحَقُّ». بسیاری از مفسرین گفته‌اند یعنی خدای تعالی حق است. پس آیه همیشه به ذی‌الآیه اشاره می‌کند که ذی‌الآیه همان حق است. لذا تمام آیات قرآن اشاره به ذی‌الآیه است که صاحب حق و خود خداست. ولی گاهی هم آیات عالم هستی است که نشانه‌های خداست در عالم هستی. شما از برهان نظم، برهان امکان، برهان حرکت و سایر براهین می‌توانید بر حق استدلال کنید. گاهی هم خود نفس انسان «وَفِی أَنْفُسِهِمْ» آیه خداست که در این صورت ما وارد مقوله عرفان می‌شویم، اگر کسی در نفس خودش بخواهد حق را بشناسد. لذا اگر کسی حق را از قرآن بخواهد بشناسد که این قرآن است که روش تفسیری خاص باید داشته باشد. در میان حکمای بزرگ ما از قبیل ابن‌سینا یا شیخ اشراق، ملاصدرا بیش از هر حکیم دیگری وارد تفسیر قرآن و حتی تفسیر حدیث مثل شرح اصول کافی شده است. در کتاب تکوینی شیوه فلسفی ملاصدرا این است که با فلاسفه قبل از خودش وارد دیالوگ و گفتگو بشود. مثلا ملاصدرا بر آثار بزرگ‌ترین فلاسفه قبل از خودش که ابن‌سینا است، حاشیه می‌نویسد. ملاصدرا حاشیه بر شفای بوعلی می‌نویسد که دیالوگ با ابن سینا دارد. یا بزرگ‌ترین حکیم اشراقی، شیخ اشراق است و صدرا حاشیه بر حکمه الاشراق می‌زند. در عرفان هم که گفتیم از نفس به خدا می‌روید، فرا رفتن به سوی خدا فرو رفتن در نفس است یا به تعبیر عرفا اعظم آیات الهی در نفس انسان قرار دارد که به تعبیر امیرالمؤمنین علی علیه السلام  «أ تزعم أنک جرم صغیر؟ و فیک انطوی العالم الاکبر» که در این عالم اکبر نفس که به اصطلاح «سیر الی الله» است ملاصدرا وارد شده که این را عرفان می‌نامیم. اولین مورد قرآن بود. مورد دوم برهان بود. سومین مورد هم عرفان است که در خلوت خودش وارد این مقوله شده است و بعد در عرفان نظری یعنی آن مطالبی را که عارف در درون خودش و در عرفان یافته است با لسان اهل نظر بیان کند. در اینجا ملاصدرا از ابن عربی و شاگردان و شارحان ابن عربی زیاد استفاده می‌کند و حتی خوانش عرفانی از حکیمان عرصه ادبیات ایران مثل فردوسی، نظامی و مولانا دارد که اینجا هم از آنها استفاده می‌کند. لذا حکمتی که ملاصدرا در «حکمت متعالیه» به ما می‌دهد به این معنا جمع بین قرآن و برهان و عرفان است.

در حوزه فقهی ایشان را چگونه می‌بینید؟ آیا فقه ایشان هم رنگ فلسفی داشت؟

البته ملاصدرا یک تفاوتی با کسانی مثل ابن‌سینا یا خواجه نصیر الدین طوسی یا مثل غیاث الدین منصور دشتکی در مکتب شیراز دارد و آن تفاوت این است که ملاصدرا در علوم مختلف وارد نشده است بلکه ممحض هست در همان حکمت، یعنی در هیئت در نجوم در ریاضیات. ولی در فقه ملاصدرا به این معنا وارد نشده و ممحض در حکمت است، بر خلاف مثلا خواجه نصیر الدین یا منصور دشتکی. اما در مسئله فقه، باید گفت که قبل از صفویه و هم در اوائل تشکیل سلسله صفویه در ایران، فقه شیعه خیلی متداول نبوده است. در شیراز و در برخی دیگر از بلاد آن زمان، فقه به معنایی که امروز ما می‌بینیم گسترش و توسعه نداشته است. منتها در جاهایی مثل عراق (نجف) و لبنان فقه شیعه گسترش داشته است. شهید اول و شهید ثانی صاحب لمعه و شارح لمعه را می‌بینید که مربوط به منطقه جبل‌العامل لبنان هستند. لذا حکومت صفویه هم فقهایی چون محقق کرکی را از خارج از ایران برای سِمَت و منصب فقیه بودن و شیخ الشریعه بودن دعوت می‌کند. یا به پدر شیخ بهایی و خود شیخ بهایی جایگاه و بها می‌دهد به نحوی که شیخ بهایی صدر الشریعه در اصفهان می‌شود. اما در حوزه شیراز قبل از صفویه چون بحث فقه به این معنا گسترش نداشته و حتی در زمان صفویه هم مسئله فقه به صورت امروزی دائر نبوده، ملاصدرا هم خود به خود در این حوزه به عنوان یک فقیه داخل نشده بلکه ممحض است در حکمت، اما این سخن به معنای اینکه ملاصدرا دور از فقه و احکام شریعت باشد، نیست. اما به معنایی که ما از یک فقیه در ذهن داریم اصلا حوزه آن زمان ملاصدرا چنین اقتضایی را نداشته است.

ملاصدرا توقف در فلسفه را حرکتی ناقص می‌دانست مگر اینکه به عرفان ختم بشود، آیا این نظریه درست است؟

فلاسفه تا قبل از ملاصدرا بحث و سخنشان این بود که کسی که فیلسوف می‌شود معنای فلسفه و معنای حکمت این است که «الحکمه صیروره الانسان عالماً عقلیاً مضاهیاً للعالم العینی» که انسان یک عالم عقلی یا ذهنی شبیه به عالم عینی بشود، که به تعبیری این فیلسوف «جهانی است بنشسته در گوشه‌ای». اما در عرفان سخن از «عالماً عقلیاً مضاهیاً للعالم العینی» شدن، نیست یعنی عارف متصف به اسماء و صفات خدا می‌شود. عارف، دانایِ هستی و دانایِ به آن صفات نیست بلکه دارای آن صفات است. در عرفان سخن از سلوک مطرح است و عارف، واجد و داراست علاوه بر اینکه داناست. لذا دوگانگی جای خود را به یگانگی و وحدت می‌دهد. یعنی عارف، واجد اوصاف و صفات می‌شود و به یک یگانگی خاص می‌رسد. لذا این یگانگی مستلزم فنایِ عارف است. فنایِ عارف یعنی خود را ندیدن. لذا به تعبیر حافظ «تا عقل و فضل  بینی بی‌‌معرفت نشینی/ یک نکته‌‌ات بگویم خود را مبین که رستی». عارف، خودش را نمی‌بیند اما فیلسوف چه بسا خودش را «عالماً عقلیاً مضاهیاً للعالم العینی» ببیند. به همین علت امثال مرحوم شیخ شبستری گفتند: «برو ای خواجه خود را نیک بشناس/ که نبود فربهی مانند آماس»، یعنی به جای اینکه در فلسفه، آماس یعنی ورم کردن باشد باید به سمت خودشناسی که همان نفس‌شناسی است برویم و بدانیم که هیچیم، این سر منزل و مقصود یک عارف است. لذا فلسفه ملاصدرا هم ما را رهنمون می‌شود به آن عرفانی که انتهایش فناست و فنا یعنی رسیدن به آن یگانگی که دیگر عارف خودش را نمی‌بیند.

به نظر شما چرا فلسفه ملاصدرا نحله اصلی و غالب حوزه فلسفی شد؟

بر خلاف فلسفه غرب که هر فیلسوفی یک دستگاه جدید فلسفی ارائه می‌دهد و فلسفه آنها بیشتر فلسفه «من به شما می‌گویم» است، یعنی آنها سعی می‌کنند یک فلسفه سازوار و هماهنگ ارائه بدهند و زیبایی خودش را داشته باشد تا افراد جذب شوند و بیشتر جنبه اقنایی دارد تا استدلال عقلی، یعنی استدلال به شیوه ریاضی ندارد بلکه اقنا می‌کند افرادی را که پیرو آن مکتب فلسفی می‌شوند. لذا هر کسی ممکن است یک فلسفه را بپسندد و به آن فلسفه گرایش پیدا کند و به همین دلیل نظام‌های مختلف فلسفی خود به خود به وجود می‌آید، اما فلسفه اسلامی یک حالت تکاملی دارد یعنی فیلسوف‌ها هرکدام می‌آیند، آن فلسفه موجود قبل از خودشان را به تکامل می‌رسانند، چرا؟ چون پیرو برهان هستند و برهان را تبعیت می‌کنند و سعی کردند که برهان‌هایشان مثل ریاضی باشد. در علم ریاضی به حجم کتاب ریاضیات اضافه می‌شود ولی هیچ قسمتی از ریاضیات ابطال نمی‌شود که کنار برود. در فلسفه اسلامی هم همین حالت را هر فیلسوفی نسبت به فیلسوفان قبل از خودش دارد و هر فیلسوفی روی دوش فیلسوفان قبلی سوار است. لذا فلسفه ملاصدرا، هم فلسفه شیخ اشراق و هم فلسفه ابن‌سینا و هم فلسفه خواجه نصیر را به شکل کامل‌تر در بردارد یعنی «چونکه صد آمد نود هم پیش ماست». لذا اگر کسی امروز در پی دانستن فلسفه ابن‌سینا باشد حتماً حکمت متعالیه ملاصدرا رهنمون اوست. اگر کسی شیخ اشراق را بخواهد بخواند و بداند، فلسفه ملاصدرا او را کفایت می‌کند. اگر که از خواجه نصیر الدین و نوآوری‌های خواجه بخواهد بداند در فلسفه ملاصدرا باید آن را جستجو کند. لذا به این معنا فلسفه ملاصدرا در سیر تکاملی مقبول اهل فلسفه و علوم و عقلی شده است.

ملاصدرا چه تأثیراتی بر فلسفه بعد از خودش گذاشته است؟

قبل از ملاصدرا الهیات را تقسیم می‌کردند به «الهیات بالمعنی الاعم» که امور عامه را بیان می‌کند و «الهیات بالمعنی الاخص» که درباره خداست. لکن در الهیات بالمعنی الاخص می‌گفتند «الحق ماهیته انیته» یعنی چیستی خدا همان هستی اوست. یعنی در الهیات بالمعنی الاخص اصالت وجودی بودند. اما ملاصدرا آمد و این «اصالت وجود» را در کل هستی گسترش داد و به تعبیری یک انقلاب کوپرنیکی در فلسفه به وجود آورد که تلائم  در هستی بین این دو الهیات شد یعنی چه در الهیات بالمعنی الاعم و چه در الهیات بالمعنی الاخص، سخن از وجود است که اصیل است و بعد هم چون وجود همه جا حضور دارد و ملاصدرا بعد اثبات می‌کند که وجود منحصر در خدا است، لذا خدا در تمام فلسفه او حضور دارد. حکمت متعالیه در همه جا خدا را در فلسفه‌اش حاضر دیده است. لذا بحث حرکت جوهری را که در آثار ملاصدرا نگاه کنیم در می‌یابیم که ملاصدرا بحث حرکت را از طبیعیات ـ که فلاسفه قبل از او این بحث را در طبیعیات مطرح می‌کردند ـ به الهیات منتقل کرده و جوهره طبیعت همان حرکت است که وجود سیال است. وجود هم اصیل است ـ یا به تشکیک وجود و یا به وحدت شخصی وجود ـ لذا به خدا بر می‌گردد. همچنین ملاصدرا بحث علم النفس را به الهیات منتقل کرده و نفس‌شناسی را با خداشناسی ارتباط و تطبیق داده است. یک فلسفه وجودی را ملاصدرا به وجود آورده که جایگاه انسان را بالا برده است. در فلسفه‌های قبل از ملاصدرا ـ چون با عرفان در نیامیخته بود ـ جایگاه انسان خیلی جایگاه والایی تببین نشده بود اما فلسفه ملاصدرا یک فلسفه وجودی است که جایگاه انسان را بالا برده است. در بحث معاد جسمانی آنجایی که ابن‌سینا می‌گوید تعبداً می‌پذیرم و نمی‌توانم بر آن برهان اقامه کنم، ملاصدرا سعی کرده که برهان بر آن اقامه کند (البته چقدر این برهانش موفق بوده یا نه بحث دیگری است). در مسائل شناخت، یکی از مباحثی که بین ما و فلسفه غرب مطرح شده این است که می‌گویند فیلسوفان اسلامی به بحث «اپیستمولوژی» یعنی شناخت‌شناسی وارد نشده‌اند بلکه بیشتر وجودشناسی را که آنتولوژی است وارد شده‌اند، اما ملاصدرا به شکلی در بحث وجود ذهنی، در بحث اتحاد عقل و عاقل و معقول، در بحث ملاک صدق قضایا ما را می‌برد به آستانه بحث‌های شناخت‌شناسی و به یک نحوی اپیستمولوژی را مطرح می‌کند. هر چند که البته وجودشناسی معرفت را مطرح می‌کند اما در هر صورت پا در بحث مسائل شناخت می‌گذارد.

چرا برخی با فلسفه مخالفت می‌کنند؟

اسلام چند بُعد مختلف دارد و شامل اعتقادات، اخلاقیات و اعمال است و هر کدام از اینها یک دایره وسیعی برای خودشان دارند؛ هم اعتقادات و هم اخلاقیات و هم اعمال. ولی برخی، اسلام را با این گستره‌ای که دارد، به مسائل عملی و ظاهری منحصر کردند، یعنی یک مسلمان که باید دارای چنان اعتقاد و اخلاقی باشد را منحصر کردند در کسی که این چنین عمل بکند و ظاهرش آراسته به جریان شریعت باشد. فقه به اعمال عباد تعلق دارد و بقیه (اعتقاد و اخلاق) را فضل می‌دانند یعنی هر کسی درباره اعتقادات و اخلاقیات وارد بشود و بحث کند او جزو فضلاء است نه علما. و فقط فقها جزو علما هستند. لذا به این معنا نه فقط به ملاصدرا روی خوش نشان ندادند بلکه بزرگان دیگری را هم به گونه‌ای راندند. مثلا این افراد، درباره ابراهیم پسر ملاصدرا که گویا در مدرسه خان شیراز یک درس شرح لمعه‌ای می‌گفته ـ بخاطر اینکه شرح لمعه و فقه تدریس می‌کرده ـ معتقد بودند که مصداق «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ» است یعنی ابراهیم که شرح لمعه (فقه) می‌گفته حی بوده و ملاصدرا که مدرّس فلسفه بوده، میت است. و از همان زمان چنین مسائلی بوده است. علاوه اینکه مسائل اخباری‌گری هم در شیراز و برخی جاهای دیگر بسیار شایع بوده است. ولی اینگونه هم نیست که متولیان امر، به ملاصدرا روی خوش نشان نداده باشند. حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه را به یک معنا می‌توانیم بگوییم که فیلسوف صدرایی است. علاوه بر اینکه یک حکیم و عارف است. در نامه‌ای که امام به گورباچف نوشتند، حکمت صدرا و بعد هم عرفان ابن عربی را به شکلی بیان و تأیید می‌کنند. اینگونه نیست که مرجع تقلید بزرگی مثل حضرت امام با این مسائل فلسفی و عرفانی میانه نداشته باشد. در جلسات تفسیر سوره حمد که حضرت امام در پنج جلسه بیان کردند ـ و به نظر بنده یک تبیینی از مانیفست جمهوری اسلامی ایران است ـ مسائل فلسفی و عرفانی تأیید و تأکید می‌شود. مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه‌ای هم عنایت به حکمت و به خصوص حکمت ملاصدرا دارند. بنیاد حکمت صدرا تحت نظر مقام معظم رهبری تأسیس شد و تولیت آن را به اخوی گرامیشان آیت الله سید محمد خامنه‌ای دادند و اصرار فراوان داشتند که مجمع عالی حکمت در قم و در شهرهای دیگر مثل مشهد، اصفهان و شیراز توسعه پیدا کند و علوم عقلی حتماً در جریان حوزه باشد و این علوم عقلی هم شاخص و بارزش امروزه مسئله ملاصدرا است که در وجود کسانی مثل حضرت آیت الله جوادی متبلور است. پس اینگونه هم نیست که متولیان امر، حکمت متعالیه را قبول نداشته باشند یا رابطه خوبی با آن نداشته باشند. اما نگاه مثبت نداشتن برخی نسبت به حکمت متعالیه به علت آن است که دایره دین را تنگ کردند و آن را منحصر به صِرف اعمال ظاهری دانستند.

حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاهتان را بنویسید