عاشق شدهایم رویت، از بس که تو پیدایی
مدتی گفتم همی شعر و سرود
در میان جمع و یاران و رُنود
گفتمی با هر بهانه شعر من
از برای شادیِ آن انجمن
شعرهایی از برای این و آن
آشنا و دوست و پیر و جوان
گَه دوبیتی، گَه غزل، گَه مثنوی
گَه فکاهی بود و گاهی معنوی
لیک چندی طبع من خشکیده شد
آن بساط و انجمن برچیده شد
نیمهٔ شعبان بُد و ماهِ رسول
زادروزِ مهدی و پورِ بتول
پس ندا زد مرمرا یک نازنین
دعوت و امری در آمیخت اینچنین:
«از چه ساکت گشتهای یک چند تو؟
بشنو اکنون از من این یک پند تو
نیمهٔ شعبان و عیدِ اعظم است
مولدِ مهدی ولیِّ خاتم است
کاهلی کم کن تو و سُستی مجوی
خیز و از بهرِ ولیّ شعری بگوی»
لیک امّا من کجا وآن معرفت
تا کنم وصفْ آن خدایی منزلت
این چنین کاری است من را بس ثقیل
«دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»
حافظم بنمود دگرباره مدد
راه را آسان نمود آن معتَمَد
مَطْلَعَم اهدا نمود از یک غزل
مشکلِ سختم چنین بنمود حل:
«ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی»
هرچند شدی غایب از دیدهٔ غیر اما
عاشق شدهایم رویت، از بس که تو پیدایی
گشتیم چو پروانه، چون شمع توییاکنون
ای روشنی دیده، ای موجب بینایی
صد فخر اگر سوزیم در آتش شمع تو
از مرگْ نباشدْمان در پیش تو پروایی
در قحطِ میِ وحدت داریم بهدل حسرت
ما هیچ نه بشناسیم جز میکدهات جایی
گم شد ز دلِ من نور وز جانِ من اینک شور
امّید به نور و شور این کلبه بیارایی
دائم به کویرِ غم بگرفته همی ماتم
سوزیم ز قحط آب ای آن که تو دریایی
رندان و خردمندان رفتند ز پیش ما
آزار دهد مارا هر بیسر و بیپایی
از جورِ فلکْ جانا در تاب و تبیم دائم
نه صبر توان کردن نه تابِ شکیبایی
رفته است امید از دل وز سینهٔ مردم عشق
بنگر ز رهِ لطفت ای آنکه توانایی
ناله بکند قاسم این زمزمه را دائم
گه قاعد و گه قائم، در گوشهٔ تنهایی:
عمرِ منِ بیمقدار در هجرِ تو پایان یافت
بازآ و تو روح افزا ای آنکه مسیحایی