یا لَیتَنا کُنّا مَعَک
با کِلکِ خون کردی به پا
بر لوحِ تسلیم و رضا
زیباترینِ صحنهها
خونِ خدا! رشکِ مَلَک!
یا لیتَنا کُنّا مَعَک
در آن زمین و آن زمان
خیمه زدی بر آسمان
دَورت مه و سیّارگان
چرخان و تابان همچنان
ای برترین شمسِ فلک
یا لیتَنا کنّا معک
چون گشته درهم کفر و دین،
نایاب شد آب مَعین،
کبریت احمر شد یقین،
گشتند گمره مؤمنین،
بودی تو ایمان را مَحَک
یا لیتنا کنا معک
چون بردهای ارث ای شها!
از انبیا و اولیا،
صدها رقم تیر بلا
کرده هدف قلب تو را
هر یک مرا هم نیز نَک
یا لیتنا کنا معک
اکبر یلِ چون بوتراب
از جبهه آمد سوی باب
از تشنگی جانش کباب
شرمنده گفتی: «نیست آب!
خاتم ز قحطِ آب مَک»
یا لیتنا کنا معک
شِبهِ نبیّ نازنین
اکبرفتاده بر زمین
بر نعش او جان را حزین
دادی تو بر جانآفرین
بی هیچ گونه ریب و شک
یا لیتنا کنا معک
زینب جدا کرده تو را
از نعشِ آن شیرینلقا
دادی جوانان را ندا
تا پارهتن به خیمهها
بردند با هم مشترک
یا لیتنا کنا معک
قاسم چو افتاده ز پا،
در زیر سمّ اسبها،
کرده عمویش را صدا،
بر اسب میبینم تو را
غرّنده میتازی به تک
یا لیتنا کنا معک
از خیمهها بشنیده: «آب»
عباس شد پا در رکاب
رفته سوی شط با شتاب
اما نیامد در جواب
مَشکِ پر از آب خنک
یا لیتنا کنا معک
اصغر چو شد در تاب و تب
از بهر آن خشکیده لب
کردی تو آبی کم طلب
دردا لب شطالعرب
جان داده بیآب آن سَمَک
یا لیتنا کنا معک
گودال بُد پر بوی سیب
از خونِ دل شَیبات خضیب
نی در تنت جان را شکیب
نی گشته من را این نصیب
تا آنکه بنمایم کمک
یا لیتنا کنا معک
ای کاش بودم آن زمان
سازم سپر بهر تو جان
اینک به صد آه و فغان
شویم به آب دیدگان
زخم تنت را یَکبهیَک
یا لیتنا کنا معک
ای جان من! سلطان دین!
کاش آن زمان کز روی زین
گشتی نگون با تیر کین،
مُنشق شدی کلّ زمین
سقف فلک خوردی تَرَک
یا لیتنا کنا معک
ای شاه بی غسل و کفن!
چون رفته جانت از بدن،
دخت علی آن شیرزن
سیلی بخورد از اهرمن
خوردند طفلانات کتک
یا لیتنا کنا معک
تا یابد امّت خرّمی
بس رنجها دیدی نبی
بس خون دل خوردی همی
حیدر نیاسودی دمی
چون شد ادا حق نمک؟
یا لیتنا کنا معک
گویم سخن بیواهمه
ای نور چشم فاطمه!
آغاز شد این همهمه
وین ظلم و گمراهی همه
همراه با غصب فدک
یا لیتنا کنا معک