یادِ ایّام در شب قدر

nejabat hafez

شبی یادم افتاد از آن نازنین
که بربودی از من همه عقل و دین

همان نازنینی که خُلقش «حَسَن»
و مهرش نشسته است بر جان و تن

همانی که با یاد و نام «علی»
شرارِ محبت از او منجلی

«نجابت» عجین بود با جان او
سخاوت عیان بود در خوان او

همان اوستادی که بودم پدر
از او هستی‌ام گشت زیر و زبر

بزرگا حکیمی که بر باد داد
مرا هر چه هستی،عدم یاد داد

رهانید از وادی غفلتم
ز ظلمت درآورد و از وحشتم

جواد و سخی بود و فرزانه‌ای
نبودم بجز بیت او خانه‌ای

به رؤیا چو آمد به کاشانه‌ام
منوّر ناز او شد همه خانه‌ام

شب قدر  و دل بود و  استاد و من
که  حافظ  چنین یاد دادم سخن:

 

«یاد باد آن که سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود»

دلِ دیوانهٔ من ساکن کویت شده بود
چه‌قَدَر این دلِ دیوانهٔ من عاقل بود!

صبحگاهان به حضورت بنمودم پرواز
گوییا عشقِ تو پروازِ مرا محمل بود

یاد باد آن که شب و روز به یادم بودی
شدی آسان ز تو هر آنچه مرا مشکل بود

در حضورت بچشیدم همه لذّاتِ بهشت
بل خدا بود که جلوه‌گرِ آن محفل بود

متکلّم شده بودم به حضورت به سکوت
چون که در چشم تو بود آنچه مرا در دل بود

در نگاهت همه دریای محبت پیدا
خود چه موّاج و خروشان و چه بی‌ساحل بود

همه خُلقِ تو “حَسَن” بود و “نجابت” رَوِشَت
کور بُد آن که ندید این دو و یا جاهل بود

هر دلی کو نشدی عاشقِ خُلقِ حَسَنَت
خالی از مهر و محبت بُد و مشتی گِل بود

فکر و ذکرِ شب و روزم شده بودی جانا!
دل به تو شاد و ز هجران تو بس غافل بود

قاسمِ دون بچشیده است غم حافظ را

وه که این تجربه بس تلخ و بسی هائل بود:

«در دلم بود که بی‌دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود»

حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاهتان را بنویسید