
نجابت که بودش بر من منن
بفرمود گویم ز دستغیب سخن
کدام دستغیب؟ آن که بودی شهید
و در علم و تقوی و عرفان وحید
شهیدی که در راهِ قرآن و دین
همیگشت آماجِ اقسامِ کین
شهیدِ فقیهی که بود افتخار
مر اسلام را در همه روزگار
به فقه و به اخلاق بودش شرف
به تأییدِ اَعلامِ شهر نجف
همانی که زهدش چو افسانه بود
بدان معترف خویش و بیگانه بود
همانی که هرگز نخفتی به شب
و ذکر و نیایش ببودش به لب
به شب اندرش بود ذکر و قیام
و روزش معطر شدی با صیام
به منبر وَ محرابْ آن رادمرد
چه زیبا خدا را عبادت بکرد
از آنجا که چون کوه بود باورش
بغرّید چون شیر بر منبرش
زبانش چو شمشیرِ بُرّان بُدی
از او شاهِ ظالم هراسان بُدی
به هر هفته غوغا بکرد جمعهشب
چو ذکرِ خمینی بیاوَرْد به لب
ولی چون که آغاز کردی دعا
ببردی همه خلق سوی خدا
دعای کمیلاش پر از خون بکرد
دل از حبِّ حق، دیده جیحون بکرد
چو اخلاق آمیخته بودش به جان
نبود دعوتش خلق را با زبان
چو حق دید از وی طلبْ بیکران
دو دریا بدو داد ز لطفش نشان
چو گشتند دو دریا بههم ملتقی
پدید آمد از التقا برزخی
و قاضی نخستْبحرِ قمقام بود
دگر بحر انصاریاش نام بود
و برزخ در اینجا نجابت بُدی
که با دستغیباش رفاقت بُدی
و دستغیب ببردی فراوان نصیب
ز هرسه رفیق و ز هرسه حبیب
نصیباش گهی لؤلؤ و گاه مرجان بُدی
و محصولِ آن، عشق و عرفان بُدی
بیامیخت وی عشق و عرفان همی
بدینسان ربودی دل از عالَمی
چو آراسته با علم و ایمان ببود
به دلها بینداخت وُدَّش «وَدود»
چو نازل شوند ز آسمان نامها
به همراه دارند پیغامها
براستی که بود دستِ غیب آن شهید
جدا ساخت از هم شقی و سعید
سعید آن که اندرز و پندش شنید
شقی آن که جسمش به آتش کشید
پیامی ز غیب داشت در دستْ او
بکرد با قلمْ خلقْ سرمستْ او
چو نامش نهادند عبدالحسین
شهادت ببودش زیور و زین
بسانِ حسین گشت صدپاره تن
جدا گشت چو عباس دست از بدن
همان دست که با آن به سینه زدی
فدای حسین و اباالفضل شدی
چو جویی امامزادهای راستین
به شیراز همی آی و دستغیب بین
چو زیدِ شهید است ز اجداد او
شهادت عجین گشت با یاد او
همانندِ جدّش زینُالعباد
دعا و نیایش همی یاد داد
بسان حسین کشته از راهِ کین
به ایران نگشت کس شهید اینچنین
به جدش علی کرد وی اقتدا
ز محرابِ خود پَرکشید تا خدا
به شرعِ محمد بشد مجتهد
و سنت پذیرفت بیشرط و قید
به آیین جدش هدایت نمود
حدیث فراوان روایت نمود
به تفسیرش از سورهٔ یاسین
خودش یاد کرد از شهیدی چنین:
«که نجّار بودی و نامش حبیب
ورا بود کامل ز ایمان نصیب
و تنها ببودی به شهر آن رَجُل
چو ایمان بیاورد همی بر رُسُل
بیامد ز اقصای شهر پُرشتاب
به رأفت نمود قوم خود را خطاب
ببینید ای قوم ز بهر خدا
نخواهند اجر از شما، انبیا
چرا پس نیارید ایمان شما
به اینان که باشند رسولِ خدا؟
نگر تا چگونه بدادند جواب
ز راه ستم قوم بر آن جناب
به قدری بدادند شکنجه به وی
که از وی گسستی رگها و پی
چنانش بکُشتند از راهِ کین
که بر وی گریست آسمان و زمین
خدا گفتش اینک درآ در بهشت
بباید که از مُکْرَمینات نوشت
بگفت کاش عالِم شدی قومِ من
چگونه خدا مُکْرَمم کرد در انجمن»
و چون دستغیب این حکایت نوشت
که نجّارِ ما را شد این سرنوشت
بدانستم آن مرد در این داستان
نبودی بجز دستغیب این زمان
رسولِ زمانش خمینی ببود
که دستغیب به وی خلقْ دعوت نمود
مبادا که گردیم چون قومِ او
لجوج و عنود، خیرهسر، کینهجو
چنان کن سرانجامِ ما ای خدا!
که در حشر نباشیم ز دستغیب جدا
چو شد بیست و پنجم ز ماهِ شوال
همان روزِ حزنِ پیامبر و آل
به روزی که کُشتند سالار دین
همانی که بود صادقِ ششمین
به پایان رسید این بلندمثنوی
به توصیفِ آن عالِمِ معنوی