شعر خون
«بانو تو آمدی و زمین آبرو گرفت
با شبنمی ز گوشهٔ چشمت وضو گرفت»
روزی که زآسمان به زمین آمدی فرود
از رب پدر برای تو نامی نکو گرفت
زینب! که زَیْنِ اَب تو سزاوار بودهای
هم باید از تو زَیْنِ خدا جستجو گرفت
در شام و کوفه کرببلا را تو آیتی
آن غصه قصهها ز تو مو به مو گرفت
هر کس به شام خطبهٔ زینب شنیده است
گفتا که فاطمهست و نشانی ز او گرفت
از خطبهات فتاد بسی شور و ولوله
بل در میانِ خیلِ مَلَک هایوهو گرفت
شهدی که از «رأیتُ جمیلا» دهی نشان
ساقی چو دیده است به دستش سبو گرفت
چون صحنه را تو رسم چنین کردهای جمیل
هرکس که دیده است به شهادت چه خو گرفت
از بهر کربلا و حسینت تو زینبا
آیینهای یقین که خدا روبرو گرفت
قربانِ خواهری که به «هل من مزیدِ» خون
ایثار معنیاش ز تو جانْ توبهتو گرفت
صبر و ظفر کنون به تو پیوند خوردهاند
صبر از تو درسِ صبر و ظفر آبرو گرفت
«قاسم» چو بود عشقِ حسینش در آرزو
آتش ز خطبهٔ تو از آن آرزو گرفت
شعرم خطاب کرده تو را زینبا به شوق
با این بهانه، خون خدا سمت و سو گرفت
این شعرِ خون که من کنم اینک نثار تو
جانم بُد از حسینِ تو این رنگ و بو گرفت