رایت عشق

رایت عشق
رایت عشق

سر را به نِی نمودی از بهر عشق رایت

کردی به کربلایت صد مثنوی حکایت

نی می‌زند نوایی از خاک نینوایت

شوری ز نالهٔ او  بر دل کُند سرایت

زان یار دلنوازم شکری‌است با شکایت

گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت

 

از عشق  تو حسینا من می‌زنم همی دم

سوز دلم نگه کن بنگر به روی زردم

از غربت است اما این یأس و آه سردم

گویی که نیست پیدا دارو برای دردم

بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

 

دیدم وفای عباس، مجنون شدم از آن پس

عاشق چو او نباشد در زیر سقف اطلس

جان می‌بَرَد به مَشکش آن مهربانِ جان‌رس

شیری که سد راهش گشته شغال و کرکس

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

 

قاسم چو آن عمویش تنها شدی به صحرا

زد بر صف عدویش هیچش نبود پروا

خود مرگ را عسل دید آن نوجوان شیدا

می‌رفت و از عمو دل با خود ببرده گویا

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

 

اکبر! که صد مذلت بر دشمنت فکندی

بابا زد از کلامت گلبانگ سربلندی

گفته سپه: «مبادا یا رب بر او گزندی»

شِبْهِ پیمبری تو، دل را تو چون کمندی

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت

 

در موج و ظلمتم من، مصباح و راهْ  مفقود

هم آبِ علمْ قحط است هم بابِ عشقْ مسدود

از عمر نیست باقی جز چند روزِ معدود

هر روزِ جمعه نالم با آن امامِ موعود:

«در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت»

 

در آن شب غریبان خون بود و آتش و دود

سجاد چون خلیل و خیمه چو نارِ نمرود

از جمعِ نازنینان گویی دو طفل کم بود

زینب چو گشته مضطر رو کرده سوی معبود:

«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت»

 

از این همه جنایت خود راهیِ جنونم

سرگشته از جنونِ انسانِ سرنگونم

بنگر چو حُر حسینا بنده تو را کنونم

گویم همی به توبه با قلب و لحم و خونم:

«ای آفتاب خوبان می‌‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایهٔ عنایت»

 

گرچه به کربلایت هر رنج و هر غمی هست

غم در دلش نمانَد هر کس که با تو بنشست

یا بوالعجب غم تو درمان و نیز درداست

عاشق بوَد از این غم هر لحظه شاد و سرمست

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

 

تشنه نه‌ای، تو آبی، تشنه ز بهر آبم

سر تا به پا نیازم ای شه بده جوابم

گرچه که روسیاهم لیکن مکن عتابم

از بهر من حبیبی، از بهر تو حُبابم

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

جَور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

 

یارانِ با وفایت هر یک به عشقْ بارز

ای کاش با تو بودم من رستگار و فائز

قاسم! مباش نومید از فوزِ عشق هرگز

زانکه بگفت خواجه با آن بیان مُعجِز:

«عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»

 

حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاهتان را بنویسید