در سوگ یادگار دوست
در روز جمعه ۱۴ مهرماه ۱۳۹۹ برابر با ۱۵ محرم، بانو عذرا انصاری دختر عارف بالله مرحوم حضرت آیت الله انصاری همدانی و همسر مرحوم حاج محمد افراسیابی، از شاگردان مرحوم حضرت آیت الله نجابت رضوان الله تعالی علیهم اجمعین، در دار الرحمه شیراز به خاک سپرده شد. مراسم سومین شب رحلت آن مرحومه به طور مجازی برگزار شد. سخنران این مراسم دکتر کاکایی بود. فایل تصویری این سخنرانی را میتوانید در اینچا ببینید:
https://www.aparat.com/v/qgpPI
مشروح این سخنرانی به شرح زیر است:
أَعوذُ بِاللّه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحِیم
وَ بِهِ نَستَعِینُ إِنَّه خَیرُ ناصِرٍ وَ مُعِینٍ
قال اللّه تعالی فی کتابه المبین «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ. الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ[۱]»
شهادت حضرت امام سجّاد – علیهالسّلام – را خدمت همۀ شیعیان تسلیت عرض میکنم و رحلت بانوی بزرگوار، سرکار خانم عذرا انصاری، صبیّۀ مرحوم آیتاللّهالعظمی حاج شیخ محمدجواد انصاری همدانی را به خانوادهٔ ایشان، خاندان انصاری، خانوادههای افراسیابی، گلآرایش و نجابت تسلیت عرض میکنم.
معمولاً مجلس ترحیم – معمولاً که نه، همیشه مجلس ترحیم – مجلس یاد و ذکر است؛ ذکر خداست در مجلس ترحیم؛ ذکر نعمات خدا، ذکر رحمت خدا، ذکر معاد و ورود به درگاه ربوبی است و ذکر مرگ و حیات است. که مرگ چیست و حیات کدام است؟ در دیدگاه فلسفی و دیدگاه عرفانی، حیات و زندگی چیست؟
ما یک حیات گیاهی داریم. گیاه هم حیات دارد، رشد میکند، تولیدمثل میکند، آب و غذا و هوا به دست میآورد و مسائلی ازایندست. امّا کلمۀ حیات وقتیکه به کار برده میشود، با حَیَوان که از همین ریشه است نزدیکی و قرابت دارد، آن حیاتی که در حَیَوان و حیوان هست باید ببینیم که چیست. انسان را هم گفتهاند حیوان ناطق؛ یعنی در اوّل امر یک نوع حیوان است.
حیوان حیات دارد؛ یعنی چه؟ دو چیز مشخّصۀ حیات است، حیات واقعاً قابلتعریف نیست؛ تعریفش خیلی سخت است ولی دو تا علامت را برشمردهاند برای موجود زندهای که حیّ (یعنی بالاتر از حیات گیاهی) است: یکی این است که احساس دارد، درک میکند محیط اطرافش را؛ دیگر اینکه اراده دارد و خواست دارد؛ لذا در تعریف حیوان گفتند که «حسّاسٌ، متحرّکٌ بالإراده» این دو ویژگی حیات است: ادراک و شعور، و اراده. حال وقتیکه به انسان میرسیم، این دو تعمیق میشود؛ هم [آن] ادراک و احساس عمیقتر میشود و پای عقل میآید میدان و انسان میشود حیوان ناطق، و هم آن اراده از حالت غریزه بالاتر میآید و آن خواستهای انسانی خودش را نشان میدهد.
«اراده» یک کلمۀ عربی است، فارسیاش میشود «خواست»؛ یعنی موجودی که صاحب اراده است، یک چیزی را میخواهد، خواست دارد. از کجا این خواست در او پیدا میشود؟ [این] خواست ناشی از چیست؟ ربط با چه چیزی دارد؟ این خواست در حیوان ربط پیدا میکند با غریزه و در انسان با فطرت مربوط است. آن غریزه و آن فطرت خواستی را در حیوان و انسان به وجود میآورد که این خواست یک نوع طلب را به وجود میآورد،و آن طلب احتیاج را؛ و این احتیاج پیوند میخورد به کمال؛ یعنی موجود زنده خواستهایی دارد که برآوردن آن خواستها باعث میشود که احتیاجی در او به وجود بیاید و وقتیکه آن احتیاج تأمین میشود به یک کمالی میرسد؛ لذا غریزه و فطرت در حیوان یا در انسان ایجاد استعداد میکند؛ استعداد با طلب و نیاز و احتیاج ربط پیدا میکند، استعداد و نیازی در حیوان یا در انسان ایجاد میکند و آن استعداد باعث میشود که طلب ایجاد بشود، خواست ایجاد بشود، احتیاج ایجاد بشود؛ اوج که میگیرد این خواست و طلب، شوق به وجود میآید و بالاتر از شوق که عشق و محبّت در اینجا به وجود میآید؛ یعنی در انسان همان ادراک و شعور در اوجش اگر که نگاه کنیم، باعث میشود که انسان برسد به معرفت که بالاترین درجۀ ادراک انسانی است. آن خواست و اراده هم، اوجش میرسد به عشق و محبّت؛ لذا این دو بال معرفت و محبّت هم در جریان حکمت، هم در جریان عرفان بسیار مسئلۀ مهمّی است که خودش را جلوه میدهد. پس انسان است و فهم – که بالاترینش معرفت است – و انسان است و خواست و طلب، که بالاترینش عشق است؛ البته فرق انسان با سایر موجوداتی مثل حیوان که طلب دارند این است که انسان آگاهی به این طلب پیدا میکند و خودش طلب خودش را میفهمد که چیست و در پیاش میرود، حرکت میکند، اجتهاد و کوشش و تلاش و جهاد میکند که به آن طلب خودش برسد؛ لذا استحقاق و استعداد را خدا در وجود انسان قرار میدهد؛ وقتی در انسان این استحقاق و استعداد رشد میکند، زنده میشود، خودش به آن استعداد و استحقاق آگاهی پیدا میکند آن طلب – در آن وقتیکه نمیرسد و دنبال میگردد – ایجاد یک درد میکند؛ ولی این دردی است که بسیار جایگاه مهمی در تعالی انسان دارد. انسانی که صاحب درد است به این آگاهی رسیده، به این طلب رسیده و این استحقاق خودش را فهمیده است. این درد انسانی غیر از آن درد حیوانی و رنج حیوانی است که گرسنگی و تشنگی باشد؛ بسیار بالاتراست. وقتیکه به محبّت رسید آن درد میشود خوشی و مطلوب.
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بیدردی علاجش آتش است[۲]
این درد که آمد، انسان یک مرحله رشد پیدا کرده، طلب خودش را فهمیده که
در اندرون من خستهدل ندانم کیست؟
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست[۳]
لذا این طلب باعث حرکتش میشود؛ باعث میشود که مطلوب خودش را بخواهد پیدا کند، همان خدایی که این طلب را در موجود قرار داده همان خدا رزق میدهد به آن موجود که آن طلبش را برآورده کند؛ یعنی هم آن نیاز از او است و هم رفع نیاز که توأم با رزق دادن و پاسخ به این نیاز است. نحوۀ اعطای رزقهای معنوی به انسان با رزقهای سایر موجودات فرق میکند؛ مثلاً یک گیاه، یک گُل، اگر که احتیاج به آب دارد، خب شمایید که – حالا تجلّی خدا هم در وجود انسان است که – رزق او را که آب است، به او میرسانید. حیوان غذایی که میخواهد، حرکتی که دارد، رزقش به او میرسد، حالا به طور غریزی آن احتیاج را درک میکند و اگر نرسید دردی در او ایجاد میشود که حرکت کند؛ ولی انسان رزقش بالاتر از این است به جایی میرسد که انسان میشود «وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ[۴]» رزقش در سماء معنوی است که دنبالش میگردد؛ لذا این آیۀ شریفه در سورۀ هود است، آیۀ ششم سورۀ هود «وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللّه رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِین[۵]» هر چه که در زمین است «ما مِنْ دَابَّهٍ » دابّه حالا ترجمه کردهاند که جنبنده؛ یعنی همان حَیَوانی که عرض کردم. انسان هم خودش حیوان ناطق است، یک نوع خاصّی از حیوان است؛ هر جنبندهای که در زمین باشد، نیست جنبندهای در زمین، الّا اینکه غریزه دارد، احتیاج دارد، طلب دارد، نیاز دارد، رزق میخواهد«إِلَّا عَلَى اللّه رِزْقُها» رزقش بر خداست. از «عَلَى اللّه» وجوب فهمیده میشود، امّا این چگونه وجوبی است؟ یعنی یک کسی از خارج این را بر خدا واجب کرده که رزق این را بدهد؟ یا نه، خدا از صفات ذاتیاش این رزق دادن میجوشد؛ یعنی علمش، قدرتش، حکمتش، رحمتش، ایجاب میکند که رزق بدهد؟ این ایجاب تکوینی. غیر از این ایجاب تشریعی است که در فقه میخوانیم که «یَجِبُ عَلَی فلان» این یَجِبُ عَلَی اللّه در واقع یَجِبُ عَن اللّه است؛ یعنی از خدا باتوجهبه صفاتش میجوشد این وجوب، وجوب تکوینی است، نه یک وجوب تشریعی است؛ یعنی خدا باتوجه به علمش که میشناسد این موجود را، نیازش را میداند، قدرتش را دارد، رحمت هم دارد، رزقش را به او میرساند «ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللّه رِزْقُها وَ یَعْلَمُ – که این ناشی از علم است – مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها» آن جنبندهای که یک جایی قرار دارد، رزقش را در همان قرارگاه خودش میدهد؛ جنین مثلاً در رحم مادر که همانجا هست، رزقش همان جا تأمین است و آن که در جایگاه دیگری قرار دارد و رزقش جای دیگری برایش به ودیعه نهاده شده، آن را هم رزقش را خدا که به ودیعه نهاده به او میدهد، هر جا باشد. «کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِین» باتوجهبه علم خدا که بحث لوح محفوظ و کتاب مبین است، هرکسی رزقش سر جای خودش است؛ لذا سعدی زیبا دارد در اولین غزلش که
اوّل دفتر به نام ایزد دانا
از در بخشندگی و بندهنوازی
صانع پروردگارِ حیّ توانا
مرغِ هوا را نصیب، ماهیِ دریا
دو وجه قرائت شده:
از در بخشندگی و بندهنوازی
مرغ، هوا را نصیب و ماهی، دریا
یعنی که مرغ رزقش هواست و ماهی هم رزقش آب است؛ بعضی نسخهها هم گفتهاند: «مرغِ هوا را نصیب، ماهیِ دریا» ماهی دریا را نصیب آن مرغ ماهیخوار میکند که
از در بخشندگی و بندهنوازی
حاجت موری به علم غیب بداند
مرغ، هوا را نصیب و ماهی، دریا
در بن چاهی به زیر سخرۀ صمّاء[۶]
در یک چاهی باشد، یک موری هم باشد، زیر یک سنگی هم باشد، رزقش را خدا به او میدهد. این را که سعدی گفت همین فرمودۀ قرآن است یعنی از فرهنگ اسلامی گرفته شده.
امّا انسان، وقتیکه طلبش بالاتر از طلب حیوانی قرار گرفت، میآید دنبال آن طلب، رنجهای دیگری را بر خودش هموار میکند. وقتیکه طلبش بزرگ شد «وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ» یعنی وقتی طلب معنوی تا آسمان رفعت گرفت، این انسان حرکت میکند بهطرف یک طلب بزرگی که خودِ آن رنج است و درد است؛ آن رنج و دردی که در عرفان مطرح است. رضوان خدا به مرحوم آیتاللّه نجابت این شعر مرحوم شیخ بهائی۸ را زیاد میخواندند که
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
مطلب یعنی همان طلب و مطلوب، آن چیزی که را که تو میخواهی، وقتیکه بزرگ شد
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
گَرد گله، توتیای چشم گرگ
خب! گرگی که میخواهد – حالا تشبیه است – گوسفندی را شکار و رفع نیاز خودش کند و رزقش آنجا هست، «گرد گله توتیای چشم گرگ» مثل توتیای چشمش، آن گرد را میپذیرد. انسان طلبکار اینطور است که
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
گرد گله، توتیای چشم گرگ
خدا رحمت کند حضرت آیتاللّه نجابت خدا رحمت کند شیخ بهائی را
کی بود در راه عشق آسودگی
سربهسر درد است و خون آلودگی
این دیگر غیر از آن درد حیوان و آن نیازی است که گیاه است و یا آن مورچهای که سعدی گفت و آن مرغ آسمان و آن ماهی دریا؛ نه! این انسان، انسانی که فهم داشته باشد به طلب خودش، دردمند میشود.
کی بود در راه عشق آسودگی
سربهسر درد است و خون آلودگی[۷]
باز رضوان خدا به مرحوم آیتاللّه نجابت – جاهای دیگر هم عرض شده، عرض کردهام که به خیلیها گفتهاند حالا از جمله به بنده – تعریفشان از طلبگی و طلبه که جمع طالب است چیست؟ آن کسی که میآید محضر امثال آیتاللّه نجابت۸ طالبِ چیست؟ میخواهد آیا چهارده صیغۀ ماضی و مضارع و امر ضرب را مثلاً خوب یاد بگیرد که صرف کند؟ نحوش درست بشود؟ اصولش درست بشود؟ چهارتا قاعدۀ بداند؟ فقه [بداند؟] همۀ اینها مقدّمه است و ارزش ذاتی ندارد. آن تعریف ایشان این است که طلبه طلبکار خداست. اوّلین روزی که بنده خدمتشان رسیدم که گفتم که «آقا! میخواهم طلبه بشوم!» ایشان – همینجور که سرشان پایین بود و با تأنّی و تأمّل که این در عمق جان جا بگیرد – فرمودند که «طلبگی اوّلش رنج است، آخرش قتل است.» همان رنج و قتلی که در عرفان مطرح است که به قول عطّار:
اگر مرد رهی میان خون باید رفت
تو پای در ره نه و هیچ مپرس
از پا فتاده، سرنگون باید رفت
خود ره بگویدت که چون باید رفت[۸]
این مطلبی است که حضرت استاد فرمودند در این بحث طلب.امّا خیلی از انسانها هستند که طلبهای متعددی دارند حالا شکل و رنگش – ته قضیه را ببینی – همان مسائل حیوانی است که گسترش پیدا کرده، دنیای فرد را ساخته. ببینید حیوان طلب دارد، نیاز دارد بر طبق غریزهاش. این غریزه یک مقدار محدودی میخواهد مثلاً اینقدر غذا میخواهد، اینقدر آب میخواهد همۀ نیازهای دیگری که دارد محدود است؛ امّا انسان اگر که نفهمد و آگاه نشود یک بینهایت خواهی که خداخواهی است، در او هست ولی چون آگاه نیست این بینهایت خواهی را نمیداند که چیست، میخواهد از طریق همین غریزه تأمینش کند؛ یعنی یک بینهایتی میخواهد، میبیند که با حیوان فرق دارد، ولی این بینهایت را چه جوری میخواهد تأمینش کند؟ از همین مسائل دنیا، خب پول جمع میکند که چی؟ که بتواند بیشتر بخورد، بیشتر استفاده کند و این را برای خودش کمال میداند «اَلَّذِی جَمَعَ مٰالاً وَ عَدَّدَهُ یَحْسَبُ أَنَّ مٰالَهُ أَخْلَدَهُ[۹]» خلود را میخواهد، خلود را میگذارد در مالاندوزی و همینطور سایر مسائل غریزیاش و مادّیاش و شهویاش، اینها را بینهایت میخواهد؛ لذا همان حیوان است همان مسائل حیوانی را هم میخواهد امّا به شکل بینهایت، عقل هم در خدمت همین بینهایتخواهی قرار میگیرد، عقل در خدمت بینهایتخواهی قرار میگیرد؛ یعنی برنامهریزی میکند که چه جوری بیشتر تمتّع پیدا کنم، چه جوری بیشتر برخوردار بشوم از همان لذایذ مادّی، رنج و لذتش هم رنج ولذت مادی میشود. لذتجویی و کامیابی بینهایت را از طریق همین غریزه میخواهد. به تعبیر قرآن میشود: «أُولٰئِکَ کَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[۱۰]» حیوان بینهایت نمیخواهد دیگر امّا انسانی که همان حیوان است، عقلش در خدمت حیوانیّتش است و غیر از طلبِ حیوانی چیزی را نشناخته و بینهایت را میخواهد، از حیوان پستتر میشود؛ یعنی حیوانیت را میرساند به بینهایت «أُولٰئِکَ کَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[۱۱]» «بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلاً[۱۲]»
آنوقت میرسیم به انسانهایی که یکدفعه یک زمینه برایشان فراهم میشود که میشود بیداری، یقظه، مثل اینکه از یک خوابی بیدار میشوند، یک طلبی درشان ایجاد میشود و آن طلب می کشاندشان به آن جایی که مرحوم استاد فرمودند؛ طالب میشوند به آن معنای واقعیاش.
در میان رفقای قدیمی مرحوم حضرت آیتاللّه نجابت۸، مرحوم جناب آقای محمد افراسیابی – رحمت خدا بر ایشان – یکی از دوستانی بود که در جوانی یک فضای دیگری داشتند برای خودشان؛ معلّم ورزش بودند، ورزشکار بودند، به تعبیر امروزی ما، خوشتیپ بودند، شیکپوش بودند و خواستهایشان یک چیزهایی بود که حالا در جامعه آن روز این خواستها ممکن است که بهعنوان یک ارزش و معیار تلقی بشود؛ شیکپوشی، خوشتیپی، دنبال این مطالب که بودند، بعد ناگهان مانند همۀ دوستان مرحوم آیتاللّه نجابت دقّالبابی واقع میشود بر قلبشان که
«برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد[۱۳]»
آقای افراسیابی – رحمت خدا بر ایشان، رضوان خدا بر ایشان – یکدفعه عوض میشوند؛ یعنی آن خواست، آن طلب، یکدفعه جهتش یک چیز دیگر میشود، میفهمد که من برای چه هستم؟ «رَحِمَ اللّٰهُ امْرَءً عَلِمَ مِنْ أیْن وَ فِی أیْن وَ إلى أیْن[۱۴]» آن انسانی که میفهمد که چرا من اینجا هستم؟ مطلوبم چیست؟ مطلبم کدام است، یک طلب بزرگ در ایشان پیدا میشود.خودشان هم نقل کردهاند که چگونه این طلب جهتش عوض شد، منیّت در همۀ ما هست وقتی میگوییم: من، این منِ پنداری، ظاهرم، شغلم، امکاناتم، ثروتم، خانهام، همۀ اینها، این میشود «من»، منتها آن منِ حقیقی اگر بخواهد پیدا بشود که «من خموشم و او در فغان و در غوغاست[۱۵]»، آن من را پیداکردن، لازمهاش این است که این منِ پنداری از بین برود، منِ پنداری برود کنار که «پردۀ پندار میباید درید[۱۶]» این منِ پنداری اگر بخواهد برود کنار، در مثنوی این بیت مولانا راهش را نشان میدهد
«هیچ نکْشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسْکُش را سختگیر[۱۷]»
منِ پنداری باید رخت بر بند تا منِ حقیقی ظاهر شود. «دیو چو بیرون رود فرشته درآید[۱۸]» ولی این امر آسلان نیست؛ کمککاری میخواهد. میگوید این طلب را ببرد خدمت پیری که آن پیر، نفْسکش باشد و سختگیر باشد، تو هم دامان او را سختگیر
«هیچ نکْشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسْکُش را سختگیر[۱۹]»
این همان تعبیر قرآن است؛ به تعبیری که حضرت استاد از این آیۀ شریفه داشتند که
«إِنَّ اَلْمُلُوکَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهٰا وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهٰا أَذِلَّهً[۲۰]» آن ملوک که حالا، بارقۀ ربوبی باشد وقتیکه «إِذٰا دَخَلُوا قَرْیَهً» در قریه و در شهر و در هستیِ کسی اگر داخل شد «إِنَّ اَلْمُلُوکَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهٰا» خراب میکند آن منیّت را، آن نفس را میکُشد «أَفْسَدُوهٰا، وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهٰا أَذِلَّهً» آن عزیزانِ درون آن منیّت را که خود نفسِ پنداری است و برایش خیلی عزیز است: شِکلم، قیافهام، داراییام، وابستگیهایم، شغلم و اینها… «وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهٰا أَذِلَّهً» آنها را خوار میکند و ویران میکند؛ امّا این ویرانی، به تعبیر مولانا
«من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود[۲۱]»
یعنی بایستی این من پنداری ویران بشود – حالا در تعبیر ادبیات عرفانی ما – که گنج به ویرانی است، گنج را در یک جای ویران پنهان میکردند که بعد استخراجش کنند؛ لذا میبایستی این ویرانی باشد. آقای افراسیابی – رحمت خدا بر ایشان – اینهمه رنجها را پذیرفتند و دنبال استاد آمدند و مرحوم آیتاللّه نجابت۸ واقعاً خوب دست گرفتند از ایشان و بعد هم معرفی کردند ایشان را، بردند خدمت مرحوم حضرت آیتاللّه انصاری همدانی۸ و چقدر سعادت داشت این جوان که به وساطت حضرت آیتاللّه نجابت۸ حلقۀ وصل همدان و شیراز شد؛ به این معنی که یادگار دوست، یادگار حضرت آیتاللّه انصاری همدانی۸ در خانۀ مردی قرار گرفت که واقعاً دست از همه چیز کشیده بود تا آخر عمر. همه دوستان دیدند که چه جوری زندگی میکرد، خانهشان کجا بود، در یک محلۀ قدیمی شیراز که سالهای سال هیچ تغییری هم نکرد. در طول عمرش، دنبال خیلی از زرق و برق دنیا نرفت. یادگار دوست که دختر شریف حضرت آیتاللّه انصاری۸ باشد که به ازدواج ایشان در آمد در خانۀ ایشان قرار گرفت در شیراز.
حالا این یادگار دوست که آمده در شیراز، و به ظاهر در شهر غریب، جایی ظاهراً هیچ خویشاوندی نیست، امّا این جناب افراسیابی واقعاً قدر یادگار دوست را فهمیدند و یکعمر کنار ایشان نشستند و هم حظّ بردند از این یادگار و هم زمینه را فراهم کردند برای خودشان، برای رشد خودشان.
حضرت آیتاللّه نجابت – رضوان خدا به ایشان – حضرت آیتاللّه شهید دستغیب – رضوان خدا به ایشان – و بهتبع ایشان همه، این یادگار دوست را واقعاً مغتنم شمردند در این شهر ما، شیراز، که به تعبیر حافظ
«مرا عهدیست با جانان که تا جان دربدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم[۲۲]»
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم تا چه برسد به پارۀ تن دوست؛ یعنی صبیّۀ آیتاللّه انصاری۸ . رضوان خدا بر مرحوم آیتاللّه نجابت؛ با تمام وجود آمدند و از یادگار دوست حمایت کردند و بزرگ داشتند و دوستان دیگری را هم در این راه به تکاپو واداشتند مرحوم آیتاللّه نجابت. و این نعمت عظمی را پاس داشتند در این شهر شیراز.
همسر مرحوم حاج آقای گلآرایش، مادر شهیدینِ گلآرایش نقل کرده بودند – بهواسطه عرض میکنم که – زنهای دوستان و خانوادههای دوستان، خانمهایی که بودند، دوستان مرحوم آیتاللّه نجابت۸ به توصیۀ مرحوم آیتاللّه نجابتهمه با هم قرار گذاشته بودند که هر هفته سر بزنند به این دختر حضرت آیتاللّه انصاری همدانی، میگفتند که جمع میشدیم در شاهچراغ – بهواسطه نقل میکنم – و از شاهچراغ راه می افتادیم و میرفتیم که دوروبر این بانویی که ظاهرش این است که غریب است، دور از شهر است، پدر کنارشان نیست، مادر هم همینطور. همۀ این خانمهای بزرگوار هم واقعاً مردانه وارد شدند در قدرِ نعمتِ دوست را دانستن.
از نوۀ ایشان نقل میکنم، از آقا محسن گل آرایش، که خود این مرحومه نقل کرده بودند که موارد خیلی زیادی میدیدند که چه در حیات و چه در ممات حضرت آیتاللّه انصاری همدانی، مرتّب به من، یعنی به این دخترشان، سر میزدند، در رؤیا، در بیداری، کمک میکردند، حتی ایشان را هم دستگیری میکردند. حالا اینها را دارم عرض میکنم که ذهنتان برود مدینه که چهجور تسلّی دادند حضرت فاطمه را! در آن وضعیت! در داغ پدرشان رسولاللّه؛ حتی گریه کردن و تسلّی را هم از ایشان دریغ میکردند که یا شب گریه کن یا روز گریه کن، این را حالا گفتم که برود ذهنمان آنجا.
امّا بالأخره پدر، حضرت آیتاللّه انصاری این عنایت را هم داشتند به دخترشان که «بعد منزل نبود در سفر روحانی» و بعد از رحلت حضرت آیتاللّه نجابت هم فرزند گرامی ایشان، حضرت حجتالاسلاموالمسلمین حاجآقا محمدتقی نجابت، واقعاً ایشان هم سنگتمام گذاشتند در پاس داشتن از این یادگار حضرت آیتاللّه انصاری و عنایت به بیت مرحوم آقای افراسیابی که من خودم حالا در بعضی از جلساتی که ایشان همت میکردند میآمدند خانه آقای افراسیابی، میدیدم که واقعاً چگونه دوروبر این نعمتِ دوست را دارند میگیرند.
زمانی که آن یادگار دوست، صبیّۀ حضرت آیتاللّه انصاری، به حق پیوستند، با همۀ مشکلاتی که بهخاطر وضعیت این کرونا و این بیماری و اینها هم بود – با رعایت همۀ جوانب – آن تشییع خیلی باشکوه و با معنا، برای ایشان انجام شد.
بازهم ذهنتان را ببرم مدینه که چگونه حضرت زهرا را به خاک سپردند امیرالمؤمنین، چقدر غریبانه و مظلومانه. امّا در اینجا نظر اولیای الهی واقعاً باعث شد که این دوستان همّت کنند و چنین باشکوه این بانوی گرامی را به خاک بسپارند. ایشان در محرّم رفتند و به امام حسین۸ پیوستند در روز جمعه که متعلق به حضرت ولیعصر است در چنین روزی دفن شدند و به کنار پدر رفتند. حالا ان شاءاللّه تعالی ما هم این نعمات را از امام حسین داشته باشیم که
«در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
حسین جان!
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم[۲۳]»
این عصر جمعهای که ایشان دفن شدند، عصر دلگیری بود. عصرهای جمعه با غم انتظار دلگیر است، ولی آن عصر دلگیرتر بود. ابیاتی بر زبان حقیر جاری شد.
اول خطاب به حضرت ولیعصر داشتیم که
عصر جمعهاست عنایتی ای جان!
غصه میبارد از زمین و زمان
هم محرّم نهاده غم بر دل
غصه میبارد از زمین و زمان
نیست از بهر آن غمم مرهم
هم نباشد ز بهر این، درمان
نازنین تا به کی پس پرده!
ای تو ثانی عشَر مَه تابان
ای تو ساقی مهربانیها!
وی به دست تو روضهٔ رضوان!
جمع گشته بساط میخانه
ما خماریم و بیخبر مستان
همچو صحرای خشک شد این دل
الغیاث ای تو حضرت باران!
ما سراسر نیاز همچو کویر
رفتهاند اولیا از این سامان
کوچ کرده نجابت از شیراز
رفته انصاری از همه همدان
یادگاری ز شیخ انصاری
بود در دست رستم دستان
نوری از شیخِ عارفِ همدان
هم به شیراز گشته بُد رخشان
بانویی همچو مریم عَذرا
پر ز مهر و محبت و ایمان
همسرِ آن محمدِ خوشخو
مر ورا همچو سرو در بستان
ارجعی او شنیده این جمعه
پر زد و گشته بر پدر مهمان
در بهشت و کنار آن پدرش
نغمهخوان گشته مرغ خوشالحان
در محرّم به روز جمعه یقین
با حسیناست و مهدیاش پیمان
قاسما خاک پای اینان باش
غیر ایشان نیاوری به زبان!
وصلّی اللّه علی محمّد و آل محمّد
[۱] . بقره / ۱۵۵ – ۱۵۶٫
[۲] . مجذوب تبریزی (مجذوب علیشاه)
[۳] . حافظ شیرازی، دیوان اشعار، غزل شمارۀ ۲۲٫
[۴] . ذاریات / ۲۲٫
[۵] . هود / ۶٫
[۶] . سعدی، دیوان اشعار، غزل شمارۀ ۱٫
[۷] . شیخ بهائی، نان و حلوا، بخش ۱۰٫
[۸] . عطار نیشابوری، مختار نامه، باب ۱۸، شمارۀ ۲۵٫
[۹] . الهمزه / ۲ و ۳٫
[۱۰] . اعراف / ۱۷۹٫
[۱۱] . همان.
[۱۲] . فرقان / ۴۴٫
[۱۳] . حافظ، غزل شمارۀ ۱۴۱٫
[۱۴] . الوافی، ج۱، ص۱۱۶٫
[۱۵] . حافظ، غزل شمارۀ ۲۲٫
[۱۶] . عطار نیشابوری، دیوان اشعار، غزل شمارۀ ۵۲٫
[۱۷] . مثنوی، دفتر دوم، بخش ۶۰، تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را.
[۱۸] . حافظ، غزل شمارۀ ۲۳۲٫
[۱۹] . مثنوی، دفتر دوم، بخش ۶۰، تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را.
[۲۰] . النمل / ۳۴٫
[۲۱] . مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۹۰، شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی.
[۲۲] . حافظ، غزل شمارۀ ۳۲۷٫
[۲۳] . سعدی، دیوان اشعار، غزل شمارۀ ۴۰۳٫
[۲۴] . حافظ، غزل شمارۀ ۴۰٫
[۲۵] . همان، غزل شمارۀ ۲۰۲٫