داستان شاعر شدن بنده!
خیلی خلاصه سراغ اصل مطلب میروم. هیچگاه شعر نگفته بودم. آخرین شعر ثبت شدهٔ دفترم مربوط میشود به نزدیک پنجاه و پنج سال قبل در کلاس سوم ابتدایی در توصیف فصل بهار با این مطلع:
در فصل بهار پرندگان در هوا میپرند!
درفصل بهار چرندگان در زمین میچرند!
و البته سالی که نکوست از بهارش پیداست!! دیگر پس از آن، شعر نگفتم؛ سعی هم به گفتن نکردم؛ حتی در اوج احساساتی که از جنگ و جبهه، محضر حضرت آیت الله نجابت، رحلت حضرت امام و رحلت حضرت استاد حاصل میشد. اما کمتر از یک سال پیش سه واقعهٔ پی در پی زبانِ بنده را به شعر گفتن باز کرد:
1-همانطور که قبلاً گفتم، دوست عزیزم، شاعر توانا، جناب عبدالجبار کاکایی را یک بار در خوی زیارت کرده و از مصاحبت ایشان لذت برده بودم و بار دوم در شیراز مهمان بنده بودند و از هر دری سخن میگفتیم. ناگهان در بین صحبتها گفتند: «شما شعر نمیگویید؟». حد اکثر جوابی که به عنوان اهل حکمت و فلسفه میتوانستم بدهم همان جواب معروف شیخ محمود شبستری بود که:
همه دانند کاین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر!!
البته مایل نبودم که شعر کلاس سوم را یادآور شوم! به هر حال، احساس کردم که این سؤال ایشان نه یک استفهام که یک تشویق و ترغیب است که «چرا شعر نمیگویید؟».
2-شبی در اوجِ غمها، غصهها و رنجهایی که از هر طرف به سویم هجوم آورده و مدتها بود تاب و توانم را گرفته و آرام و قرارم را ربوده بودند، بخواب رفتم. پس از مدتها حضرت آیت الله نجابت را خواب دیدم. از راه لطف و مرحمت به سراغم آمدند. شروع کردند به نوازش بنده و بلکه مشت و مال از سر تا پا! و بنده گویی مردهای بودم در دست مردهشوی! با هر نوازش ایشان احساس میکردم غمی، غصهای، ضعفی و عجزی از بدن و بلکه از وجودم خارج میشود و فرح، قوّت و قدرتی جای آن را میگیرد. از خواب که بیدار شدم نوعی راحتی، سبکی و لطافت در خودم حس میکردم. به نظرم میرسید که استعداد یا استعدادهایی در درونم شکوفا شده است. احساس میکردم که شعرگفتن راهی است برای گریز از همّ و غمّ.
3-یکی دو روز بعد، در یک گروه تلگرامی مربوط به استادان الهیات، به واسطه، شکوائیهای از یکی از دانشجویانِ کارشناسی ارشدم در قالب یک شعر منتشر شد. بیاختیار حس کردم که باید جوابش را به شعر بدهم و دادم! ایشان نیز جواب بنده را به شعر جواب گفت! این مشاعره چندبار به صورت رفت و برگشت ادامه پیدا کرد و بدین ترتیب بنده شروع به شعرگفتن کردم! در اینجا آن مشاعره اینترنتی را برای ثبت خاطره میآورم:
دانشجو:
ز دست منطق و فلسفه فریاد
که جسم و روح ما را داد بر باد
اگر فردا رَویم از دارِ دنیا
کسی آیا کند از ما گهی یاد؟
اگرچه از غمش معدوم گردیم
به ما گویند مرحومِ روانشاد
امان از این قوانین عجایب
که ما را کرده همچون میرداماد
که چون لب بر تکلم میگشاییم
فغان خیزد ز جانِ جمع و آحاد
از این درسِ ثقیلِ سختْ شیرین
رسد تا بیستون فریادِ فرهاد
خداوندا به ما رحمی بفرمای
که از بندِ بلا گردیم آزاد
گهی دربندِ اعراض و جواهر
گهی در امتناعِ جمعِ اضداد
اگرچه کُلُّ مَعقولِِ مجرد
تأهُّل عاقلان را میکند شاد!
گهی صدرا و سینا و شهابند
که رحمت بر روان پاکشان باد
گهی کانت و دکارت و لایبنیتساند
که از افکارشان صد داد و بیداد
برآنم کز برای ترک دنیا
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
پس از تحلیل و ترکیبِ قضایا
زنم بر دل که مغزم گردد آزاد
بنده:
اگر اخلاص ورزی در تلمذ
خداوندت نماید باز امداد
وگر دست از دعا کردن نداری
همو روزی نماید شاخِ شمشاد!
به حکمت گر گشایی قلب خود را
سراپای وجودت گردد آباد
مکن تلقین به خود که تنبلم من
تو سستی را توانی کَنْد بنیاد
توکل کن تو بر ربِّ کریمت
مخور غصه که هرچه بادا باد
دانشجو:
توکل کارِ هر روز و شب ماست
دعا هم دائماً وردِ لب ماست
پر از اخلاص باشد روح و جانم
ولی مخدوش میباشد روانم
بنده:
توکل بایدت با صبر توأم
دعای ظاهرت با قلب همدم
چو ذکر حق بود در روح و جانت
بدان آرام میگیرد روانت
دانشجو:
نصیحتهایتان درِّ گران است
صفابخشِ دل و روح و روان است
بنده:
چو دانشجوی من اهل نیاز است
کلام من برایش کارساز است
دانشجو:
بیانات شما عینِ صواب است
گرانتر از عقیق و لعلِ ناب است
مبادا در ضمیرِخود بگویید
که دانشجوی ما حاضرجواب است
بنده:
خداوندا مرا صاحب قدم کن
ترحم با نظر بر این قلم کن
چو دانشجوی ما حاضرجواب است
فزا بر معنی و از لفظ کم کن