ای دوست نگه به حالِ زارم بنما

شبی غم لشکر برانگیخته و بر همه دل و جانم هجوم آورده بود. حاصلِ دو چشم اشکبار و دلِ پُرخونم دو رباعی و یک غزل بود:

 

دردا که شدم تهی ز درد من اکنون
دل‌خسته و افسرده و سرد من اکنون

دیروز به جمع سالکانت بودم
گم‌کرده‌ ره و غریب و فرد من اکنون

 

**********

ای دوست نگه به حالِ زارم بنما
کِبْرَم تو بسوز و سخت خوارم بنما

آرام و قرار دنیوی را بستان
در عشق گداز و بی‌قرارم بنما

 

**********

 

دلتنگ عنایتم ز دریای کرم
جز غصه در این زمانه بهری نبرم

عمری است که خائفم من از بی‌دردی
دردا که همین بلا بیامد به سرم

خون شد دلم از فراق یاران قدیم
نی شوق به دل دارم و نی ره سپرم

در جبهه مرا بود چه خوش کرّوفری
اینک بشد از دست همه کرّوفرم

خوش بود مرا دل به حبیبی خوش‌دل
رفت او سویِ آسمان و پر زد ز برم

هرگاه که آرزو نمودم پرواز
ناگه بشدم کشف که بی بال و پرم

من عاشق سینه‌چاک گلشن بودم
افسوس که در کویرِ بی‌گُل به درم

ایّام جوانی بُد و دل‌ پر شر و شور
دیدی که چگونه محو شد شور و شرم

وهم و شبح و سراب، هنر پنداشتم
مکشوف شد اکنون که چقدر بی‌هنرم

در معرفةُ اللّه بسی کوشیدم

آن نیز نشد حاصل و خون شد جگرم

یک عمر دویدم ز پی اهل نظر
محروم کنون ز لطف اهل نظرم

یاد باد آن که ز استاد چه شیرین شده بود
همه اوقاتْ مرا، تلخ کنون شد شکرم

من که از جیفهٔ دنیا غنی بودم ‌خود
مکرِ دنیا بربوده است کنون کانِ زرم

رخت بربست به ناگه پدر معنوی‌ام
رحم ننمود  شکسته‌دلم و چشم ترم

درمانده و بیچاره منم راه‌نشین
گاه استاد کند لطف و بدان مفتخرم

شد فراموش مرا حالِ خوش و وقتِ عزیز
رفته گرمای دعا، اشکم و آهِ سحرم

من که از معرفت و عشق نشان می‌جستم
افسوس چسان ز هر دو محروم‌تر

من کسوتِ تبلیغ گرفتم بر دوش
تبلیغ نشد حاصل و خم شد کمرم

آن دست نداد که خوش نمایم مادر
یا آن که رهانم کمی از غم پدرم

سی سال گذشت و من نکردم خدمت
آن همسر محبوب که بُد همسفرم

نز دخترکانم بکنم باز گِرِه
نه دست توانم بگرفت از پسرم

اکنون بشدم کهن درختی تنها
نی برگ و بری باشدم و نی ثمرم

یا رب به قفس فتاده‌ام من بی‌پر
آزاد بکن به پیش خویشت بِبَرَم

محشور نما مرا تو با عشق حسین
کاین عشق کند پاکم و زیر و زبرم

حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاهتان را بنویسید