
شبی باز هم یادم آمد ز یار
که صبر از کفم برد و از دل قرار
همان که شهادت بُدی روزیش
محبت بُدی رمز بهروزیش
حبیبِم که بُد رزق و روزیطلب
خرامان بیامد در آن نیمهشب
بسی خاطر از جبههام زنده کرد
دل از شورِ شیرینم آکنده کرد
مرا باز گفت گونهگون قصهها
ز عشق و ز عرفانِ در جبههها
ز مستی شبها و شادیِّ روز
ز خیلِ شهیدانِ گیتیفروز
محبت فراگیر بُد سربهسر
نبودی ز بخل و ز کینه اثر
نماز و نیاز و دعا و ثنا
در آنجا که پیدا نبُد جز خدا
به رزم و به بزم و به مهر و به کین
سوسنگرد و بستان و فتح المبین
شهود خداوند در کوه و دشت
به بیت المقدس وَ والفجرِ هشت
هویزه شلمچه و بستان گذشت
همه هرچه بُد سخت و آسان گذشت
ولی از همه خوشتر است ذکر دوست
همانی که اینک کنارم هموست
َ سعادت همین است که آن دلبرم
به مهرش نشسته کنون در برم
در این فکر بودم که چونان به او
غمِِ دل بگویم همی موبهمو
چگونه حکایت کنم از غمم؟
چگونه بخواهم از او مرهمم؟
چهسان بازگویم به او دردِ دل
که راهم دراز است و پایم به گِل
بهناگاه حافظ به دادم رسید
چو حیرانی و عجز و آهم بدید
اشارت نمودم همان نازنین
به یک مصرع از یک غزل اینچنین:
«پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد»
از آتش آن عشق به دل شور و شر افتاد
یادِ خوشِ ایٌام که با دوست به سر شد
در صفحهٔ جان دوش به وقت سحر افتاد
گشته است کنون زیر و زبر کُلّ ِ وجودم
تا باز به چشمان حبیبم نظر افتاد
تا کرد حبیبم نظر از بحر محبت
در شعر، مرا موج ز خون جگر افتاد
جانم که پذیرا شده بُد کهنه قفس را
با یادِ خوشِ دوست به فکرِ سفر افتاد
از عالَمِ ناسوت تو گویی برهیده است
در عرشِ اخداوند کنونش گذر افتاد
ای عشق من! ای جان من و یار و حبیبم!
هیچت ز دلِ گمشدهٔ من خبر افتاد؟
ای آن که رفاقت ره و رسم از تو بیاموخت
با رفتنت این رسم ز ایّام بر افتاد
هر چند بکوشم که بپوشم غم عشقت
این غم گَه و بیگاه ز قلبم به در افتاد
خود نور برفت از بصرم چون تو برفتی
با آمدنت نور به قلب و بصر افتاد
زانگَه که به رؤیام بدیدم مَهِ رویت
هر دم بروم خواب که رؤیا مگر افتاد
در ماه محرّم بزدی پر ز بَرِ من
ماه رمضان بود که وصلی دگر افتاد
قاسم به شعف گفته چنین شعر تر اکنون
از عشق، هنرمند خود این بیهنر افتاد
ّ