آتش زده بر جانم آن گوهر یکدانه

قاسم سلیمانی
آتش زده بر جانم، آن گوهر یکدانه

«یاران چه غریبانه رفتند از این خانه»
آتش زده بر جانم آن گوهر یک دانه

با دیدن تو ای جان در جبهه عیان دیدم
خود جمع شده با هم شمع و گل و پروانه

قاسم چه بُدی بر گو ارتشبدی یا زاهد
یا آن که مجاهد یا دل‌بستهٔ جانانه؟

در شوش ز تو بینم گاهی به هویزه نیز
گاهی به عراق اندر، آن غرش شیرانه

در دیر مغان بینم گه معتکفی آرام
داری به نوای نی گه نعرهٔ مستانه

گفتی: «همه او باشد باقی همه پندارست»
کردی به هوای او باقی همه ویرانه

یاران همه روز و شب در شور و شعف از تو
لرزان ز تو می‌بینم آن دشمن بیگانه

هم رستم و آرش را هم خون سیاوش را
کردی تو حکایتها لیکن نه به افسانه

سردار تویی بی‌سر گم‌گشته ز تو پیکر
دادی همه هستی را در عشق به شکرانه

دادی تو به یک ملت احساس شرف ای جان
پرچم شده‌ای جانا خود بر سر کاشانه

قاسم تو بشوی اوراق، آن درسِ سلیمان بین
در معرفتش مانده صد عاقلِ فرزانه

حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی مدرس حوزه و دانشگاه

دیدگاهتان را بنویسید